#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_49


سرش درد میکرد، حرف هایش بیشتر داشت دیوانه اش می‌کرد!

دست بر دیوار گرفت.

-این ننه من غریبم بازی ها رو از خودت در نیار، آماده شو بریم خونه ما...

واقعا حالش خوب نبود، آنقدر که هر چه تقلا کرد نتوانست طاقت بیاورد و با تنی بی جان روی زمین افتاد!



*

دلش شور میزد، دستش به گوشی نمی رفت تا با او تماس بگیرد!

بهانه کافی را هم داشت، مثلا قول داده بود ناهار را با او بخورد، ولی ساعت از دو هم گذشته بود و زنگ نزده بود!

کاش حداقل خبری از خودش به او میداد، از قیافه آن پسرک مثلا نامزدش هیچ خوشش نیامده بود، از طرفی هم می ترسید زنگ بزند و باعث اتفاق بدتری شود که نباید!

گوشی را روی داشبورد انداخت و به پشتی صندلی ماشینش تکیه داد.

چرا نمی توانست هیچ غلطی بکند!



*



چشم که گشود سرم را بالای سرش دید، در اتاقش روی تخت دراز به دراز افتاده بود و جای حوله ی حمام لباس راحتی به تن داشت.

به زحمت روی تخت نشست، نگاهش که به ساعت افتاد یادش افتاد به محسن، باید خبرش می‌کرد که منتظرش نماند، خواست بلند شود که چشمانش هنوز سیاهی می رفت.

دست بر چهار چوب تخت گرفت... چشمانش را برای لحظه ای باز و بسته کرد و بعد به دنبال کیفش سرش را در اتاق چرخاند!

در جستجوی کیف بود که در اتاقش باز شد، سریع برگشت و همین که او را دید با اخم رو از آن برگرداند.

-حالت بده، پاشدی که چی بشه؟

جوابش را نداد.

-کری؟

-خفه شو، دنبال کیفم میگردم...

پویان نفس عمیقی کشید، نمی خواست با او جر و بحث اضافی کند، هنوز صحبت های دکترش در گوشش تکرار می‌شد، گفته بود عصبی اش نکند، دوستش داشت، روز به روز به این دخترک تخس دلبستگی بیشتری پیدا می‌کرد اما مانده بود چرا این دخترک قصد ندارد هیچ جوره کوتاه بیاید، آخر مگر او چه کم داشت!؟

کیفش را از درون کمدش بیرون آورد و به سمتش رفت و جلویش گرفت.


romangram.com | @romangraam