#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_5
***
-داداش محسن، مطمئنی مجله نوعه؟ آخه یه صفحه اش کنده شده!؟
با این حرف مهدیه، چایی در حلقش پرید و به سرفه افتاد.
-آره... چه می دونم... شاید انداخته بهم بی پدر...
البته آن بی پدر آخرش را تقدیم نثار روح آن دخترک روانی کرد.
مهدیه همینطور که با ذوق به عکس روی جلد خیره بود به سمتش برگشت.
-ولی مهم اینه که عکس خودش هیچ چیزیش نشده... فدایی داری داداش..
محسن خندید.
-خدایی دل بکن از این مرتیکه، اینقدر عکسش رو رو در و دیوار زدی عوق میزنم...
مهدیه که پهن زمین شده بود، برخاست و با افتخار به پوسترهایی که روی دیوار زده بود خیره شد.
-یه روز که اونقدر گنده شدم که باهاش همبازی بشم تموم اینا رو از روی دیوار میکنم...
نگاه معنی دار محسن را به روی خودش نیاورد و آواز خوان به سمت اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.
ماشالله چه دل خجسته ای داشت خواهرش، فلک زده ها مجبور بودند تا آخر عمر به دیدن قیافه نحس این مردک عادت کنند!
مادرش در آشپزخانه بود و در حال تدارک شام، برادر کوچکش هم مثلا داشت گوشه سالن مشق می نوشت، از روی مبل برخاست و به اتاقش رفت.
روی تختش لم داد و گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد. تا نت گوشی را وصل کرد، نشان اینستا برایش بالا آمد، یک عدد دنبال کننده خانم!
چیز تازه ای نبود البته... تا اینجای کار که عادی بو همه چیز، اما همین که صفحه اش را گشود و دنبال کننده محترم را دید حقیقتا فک محترم به تخت چسبید!
چه سیریشی بود این دخترک!؟
وارد صفحه اش شد، به پست هایش نگاهی انداخت، ماشالله از مردمان بی بضاعت جامعه بودند که پول کافی برای خرید لباسی مناسب نداشتند!
همه از دم لختی و باز و بچه گانه!
وارد دایرکت شد، نفس کشداری کشید و تایپ کرد.
romangram.com | @romangraam