#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_4

دوتا نفس عمیق پشت بند هم کشید...به دخترک نگاهی انداخت.

-کدوم قبرستون قراره ببرمتون خانم گرامی؟

دخترک لبخند پهنی روی لبش نشست و سریع آدرسش را گفت، از شانس خوبش مسیرش ناکجا آباد تهران در محله ای اعیان نشین بود که تا بحال حتی برای دور دور هم مسیرش به آن طرف ها نخورده بود!



****



جلوی یک خانه که چه عرض کنیم، یک عدد قصر ماشین را نگه داشت.

-بفرما خانم... همینه دیگه؟!

دخترک نگاهی به درون ماشین انداخت و بعد به سمت محسن برگشت.

-گوشیت رو بده من یه زنگ بزنم ببینم کجا انداختمش...

محسن "ای خدایی" گفت و گوشی را به سمتش گرفت.

دخترک سریع شماره اش را گرفت ولی هیچ صدایی نمی آمد!

-سوار شدی اصلا گوشی دستت...



گوشی را به سمتش پرت کرد و چشمکی حواله اش کرد، همین باعث شد حرف در دهانش بماند.

دستگیره در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.

-شماره ات افتاد رو گوشیم... بهت زنگ میزنم...

چشمان محسن تا آنجا که جا داشت نعلبکی شد!

قبل از اینکه وارد خانه شود صدایش کرد.

-احیانا قرار نبود کرایه بدی؟ تاکسی مرسی نبودما!

از همانجا برایش خندید.

-تاکسی رو که خودت گفتی نیستی، ولی خب برا اونم می ریزم حسابت، لیلی بلده چطور جبران کنه!

در خانه که برایش باز شد دستش را در هوا تکان داد و بوسه ای برایش فرستاد!

محسن "یا پیغمبری" گفت و با اینکه ماتش برده بود تصمیم گرفت بیخیال همه چیز بشود و تا وقت هست از معرکه بگریزد، لامصب دختر که نبود، آدم را درسته قورت می‌داد!



romangram.com | @romangraam