#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_3
منتظر بود پیاده شود ولی انگار نه انگار!
-خانم من واقعا کار دارم، راننده شخصیت هم نیستم، دنبال شر و شور هم نمیگردم... خدایی برو پایین دردسر برامون درست نکن!
-چیزه...
محسن یک تای ابرویش بالا پرید.
-چیز چیزه؟
دخترک سر تق، نفس عمیقی کشید.
-منو برسون خونه ام،دهر چی شد پولشو بهت دو برابر میدم...
محسن به خنده افتاد، این دختر در پررویی نظیر نداشت!
-اصلا شنیدی حرفامو؟ یا خدایی نکرده مشکل شنوایی داری؟
دخترک قیافه اش را لوچ کرد و سعی کرد مظلوم به نظر برسد.
-خواهش میکنم... هر کاری بخوای برات انجام میدم... فقط اینجا وسط خیابون ولم نکن!
-اصلا پیشنهاد دادن به پسزر جماعت بلد نیستی نه؟ یعنی چی هر کاری بخوام میکنی؟ مثلا بگم برو زیر ماشین میری؟
گوشه شالش را مشت کرده بود.
-منظورم چیزای مادیه... پول... مانی...
محسن نگاهی به ساعتش انداخت.
-خدا وکیلی کار دارم، باید برم سر قرارم... بیخیال ما شو...
به التماس نگاهش کرد.
-تو رو جون مادرت کمکم کن... خواهش کردم دیگه!
محسن کلافه نفسش را فوت کرد.
-یعنی خوشم میاد قشنگ منو میشناسی نشستی داری التماسمم میکنی، دختر ناحسابی نمیگی شاید بردمت یه جایی بلایی سرت آوردم؟ چرا الکی به غریبه جماعت رو میندازی و قسم میدی؟
_اگه اهلش بودی که نمیگفتی، حتما اهلش نیستی دیگه... برو خب...
یعنی اگر دوست دختر هم داشت، به این زودی طرف با او صمیمی نمیشد که این بشر ناشناخته با او راحت حرف میزد!
romangram.com | @romangraam