#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_45
-مامان برام الویه گذاشته، بخور من گرسنه ام نیست...
چشمانش از ذوق برق زد.
-خدایی داری راست میگی یا تعارف الکیه؟
-بخور دختر خوب، شکمت پر نباشه مغزت هم خوب کار نمیکنه، منم شاگرد تنبل نمیخوام.
بی تعارف سر کیسه را باز کرد و ساندویچ را برداشت و مشغول خوردن شد، تا او غذایش را تمام کند محسن جزوه هایش را مرور کرد و نکته برداری کرد...
آخرین گاز را که زد و لقمه اش را بلعید عمیق نگاهش کرد.
-تو خیلی بهت میاد معلم بشی، چرا نشدی؟ قول میدم شاگردات عاشقت بشن...
محسن از روی کتابش حتی سربلند نکرد.
-برای اینکه پارتی ندارم...
البته خودم حسابداری رو دوست دارم که خوشبختانه برای اونم پارتی میخواد...
خدایی حیف این همه استعداد که در او بود و اینطور تلف میشد!
نگاهش به پیراهن آبی اتو کشیده اش کشیده شد.
-کی برات لباس هات رو اتو میکنه؟ نامزدت؟
خندید.
-نامزدم که نوکر من نیست... خودم اتو میکنم...
"کوفت نامزدش شود الهی که چنین جنتلمنی را به توز انداخته..."
روز به روز بیشتر به نامزدش حسادت میکرد، قشنگ ندیده نقش دیدنش را نداشت.
محسن خواست آموزشش را شروع کند، اما لیلی دلش تاب نیاورد حرفی که در تمام این مدت در دلش نگه داشته بود را نپرسد!
-عکسش رو نشونم میدی؟
محسن متعجب به او چشم دوخت.
-عکس کیو؟
-نامزدت...
romangram.com | @romangraam