#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_44

بند کوله اش را در دستش مشت کرد.

-دارم میرم درس بخونم، مگه دو ساله هی نمی کوبین فرق سرم برو درس بخون، پس الان دیگه دست از سرم بردارین...

پوزخند نشست کنج لب پدرش!

-اره جون مادرت! معلوم نیس با کدوم بی پدری برنامه چیدی که هر روز پا میشی میری پی ولگردی!

خون به صورتش دوید، داشت به محسن می گفت بی پدر!

بی معطلی کوله اش را در دست گرفت و زیپش را باز کرد و کتاب و دفترش را روی زمین ریخت...

کتاب تست را برداشت و تا آنجا که زیرش خط کشیده بود نشانش داد.

-از اولش تا اینجا رو بپرس.... میخوام ببینم بی پدر واقعی کیه؟

سپهری برای اینکه ثابت کند دخترش دارد ادا در می‌آورد، صفحات را ورق زد و سوال هایش را پرسید و در مقابل بهت و حیرت او لیلی جواب تمام را درست گفت!



ماتش برده بود که کتاب از دستش کشیده شد و لیلی خم شد و تمام وسایل هایش را در کوله اش انداخت و زیپش را بست.

نگاه خصمانه ای به پدرش انداخت و از پله ها پایین رفت، سپهری هنوز در شوک بود که لیلی چطور یکهویی درسخوان شده و اینقدر برای درس خواندن علاقه از خودش نشان می دهد!



*





محسن را دید که همان جای همیشگی روی چمن ها نشسته و دارد کتاب می‌خواند، دزدکی بی آنکه بفهمد از همان فاصله عکسی از او گرفت، دلش قنچ می رفت برای هربار دیدنش...

از همان فاصله صدایش کرد، محسن نگاه از کتاب گرفت و سرش را بلند کرد، مثل همیشه لبخندش دلنشین بود برای لیلی...

با دو خودش را به او رساند و شیرجه زد روی زیلویی که رویش نشسته بود.

-خیلی که منتظرم نموندی؟



محسن تعداد صفحاتی که خوانده بود را نشانش داد.

-اینقدر دیر کردی...

-باورت نمیشه با چه سرعتی اومدم، منتها سر خیابون تصادف شده بود، دوتا راننده هم ول کن نبودن، ترافیک شده بود اونم چه ترافیکی... باورت نمیشه چقدر گشنمه... همچین خوف کردم دل ضعفه گرفتم...

محسن از کنارش پلاستیکی برداشت و جلویش گذاشت.

romangram.com | @romangraam