#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_43
-من کجا رو دارم جز خونه که برم؟
دوست و رفیق هم که ندارم... تو خونه هم برم هی اون چی چی و سلطنه هی میگه بشین درس بخون و فلان... به امیدی پاشم برم خونه؟
محسن در فکر فرو رفت.
-من روزی یه ساعت میتونم کمکت کنم...
لیلی چشمانش را ریز کرد.
-چه کمکی؟
محسن نگاهش به لب های بی رژش افتاد و لبخند تحویلش داد.
-برای کنکورت، توی پارک میتونی بیای و هر جا رو مشکل داشته باشی یادت بدم، بالاخره به قول خودت رفیقیم....
لیلی هنگ کرده بود!
-شوخی که نمیکنی؟
به پشتی نیمکت آهنی تکیه داد.
-نه چه شوخی، جدی دارم میگم..
چقدر دلش میخواست از ذوق بپرد بغلش کند و ماچش کند اما ترسید که ناراحتش کند، به جایش برخاست و جیغ بلندی کشید.
هر چه محسن عز و جز کرد تا آرام بگیرد فایده نداشت!
-خیلی ماهی...
"عاشقتم"را سانسور کرد چرا که باید محسن را برای خودش نگه می داشت.
***
با حسی مملو از آرامش، کوله اش را جمع کرد، یک ماه از آموزشش می گذشت، یک ماهی که در همان پارک روی چمن ها زیلو می انداختند، نسکافه میخوردند و محسن با حوصله تمام هر مبحثی را برایش توضیح می داد.
ذوق داشت از حضور هر روزه اش و اینکه محسن آن لایه محافظ زخیمش را گشوده بود و مهربانتر از گذشته با او سرو کله میزد.
دفتر و کتاب تستی که محسن همه را برایش جزوه برداری کرده بود را درون کوله اش گذاشت و برخاست، شال سبزش را روی سرش انداخت و با زدن همان رژ همیشگی اش از اتاقش بیرون آمد، به پله ها نرسیده، پدرش از اتاقش بیرون آمد و صدایش زد.
-کجا شال و کلا کردی داری میری؟
مگه نگفتم امشب خانواده آریان قراره مهمونمون باشن...
romangram.com | @romangraam