#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_42
بی آنکه جوابش را بدهد با ذوق به سمت ماشینش رفت، در را گشود و کنارش نشست.
-دلم از اون بستنی قیفی های بلند کشیده میخواد ، میخری برام؟
اولین بار بود میخواست که محسن چیزی برایش بخرد.
لبخند را که روی لب محسن دید آخ جون بلندی گفت.
*
*
روی نیمکت پارک نشسته بودند و نگاه محسن نامحسوس او را زیر نظر داشت که با چه ذوقی بستنی اش را میخورد.
-احیانا تو عمرت بستنی نخوردی؟! همچین انگار بار اولته ماچ و ملوچ میکنی، حداقل ده نفری همینجوری زل زدن بهت و برات متأسف شدن!
خندید.
-خوشمزه اس، تو عمرم بستنی به این خوشمزگی نخورده بودم...
بعد زیر چشمی نگاهش کرد.
-ميگما... محسن...
محسن آخرين گازش را به بستنی اش زد.
-هوم؟
-نامزدت ناراحت نمیشه با من رفیق شدی؟
به رینگ توی انگشتش نگاهی انداخت.
-نه، دلیلی نداره ناراحت بشه...
لیسی به بستنی اش زد و صادقانه گفت.
-محاله ممکنه دختر باشی و ناراحت نباشی، نظر منو میپرسی به عشق و علاقه اش شک کن..
محسن عاصی از نگاه خیره ی رهگذران که به لیلی خیره بودند بی آنکه دستش خودش باشد در یک حرکت آنی بستنی را از دستش قاپید و توی صورتش کوبید و جیغش را درآورد.
-بیشعور... چرا همچین کردی... داشتم میخورم!
-بسه دیگه... پاشو بریم دیرت میشه...
با دستمال کاغذی صورتش را پاک کرد، البته بیشتر خنده اش گرفته بود تا آنکه بخواهد حرص بخورد.
romangram.com | @romangraam