#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_41
برو بابایی نثارش کرد و او را کنار زد و به سمت ویلا دوید.
حالا که حالش خوب بود، حالا که محسن قبول کرده بود رفیقش باشد، چرا باید اجازه میداد کسی حال خوشش را خراب کند!
***
بعد از یک هفته که او را دید، قلبش لرزید!
مانتو صورتی و شال سفید پوشیده بود و تا نگاه او را دید برایش دست تکان داد و با ذوق به سمتش دوید، کنارش که ایستاد خم شد و دست روی زانویش گذاشت و نفس کشید تا آرام شود...
-مجبوری آخه اینجوری بدویی؟
سرش را بلند کرد و نگاهش کرد، درست دید یا اشتباه! چشمانش برق میزدند!
لیلی لبخند به لب مقابلش ایستاد، با کفش اسپرتی که به پا داشت تا سرشانه اش میرسید.
-اینقدر خوشحالم که یه اتفاق بد برای یکی از بخش های کارخونه بابا افتاد که مجبور شد برگرده... گمونم آه من اون بخشو به فنا داد.
موهای لخت بیرون افتاده از شالش در هوا می رقصید و نگاه محسن بین مو و چشمان درخشانش در گردش بود.
-یه مدت غیبت داشتی، آموزش ها رو که یادت نرفته؟
لیلی ابرو بالا انداخت و نوچی تحویلش داد.
-معلم به این خوبی یادم داده، چرا باید یادم بره؟
محسن در ماشین را باز کرد و نشست.
-از عمل کار برآید، بشین پشت رل دختر خوب، تا سومی هم بیاد.
لیلی چشمی کشدار تحویلش داد و در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست.
چقدر دلش برای این اتاقک آهنی تنگ شده بود!
*
کارش که تمام شد، لیلی بیرون آموزشگاه ذوق زده انتظارش را میکشید، بی آنکه قولی داده باشد یا امیدی، همانجا ایستاده و در دلش بود بهانه نمی تراشد برای سوار نکردنش...
جلوی پایش ماشین را نگه داشت.
-احیانا که منتظر من نبودی؟
romangram.com | @romangraam