#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_39


-محسن مادر، کسی قراره زنگت بزنه؟ اینقدر به گوشیت نوک میزنی؟

هومی گفت و به سمت مادرش چرخید.

-نه، چیز مهمی نیست.

مادرش در ظرفش کمی کشک بادمجان ریخت و جلویش گذاشت.

-والا سه روزه هی نگاهت به صفحه گوشیه تا به ما... خب اگه دل نگران کسی هستی یا چیزی شده، بهش زنگ بزن... این که کاری نداره، هم تو خیالت راحت میشه و هم ما!

باید زنگ میزد!؟ می‌ترسید زنگ بزند و بفهمد اتفاق هایی که نباید افتاده!

اما اگر زنگ هم نمیزد آرامش نداشت و تمام مدت ذهنش درگیر بود.

تشکری برای غذا کرد و از سر سفره برخاست و بی توجه به نگاه های متعجب اطرافش و نصفه گذاشتن غذای مورد علاقه اش از خانه بیرون زد.

خیلی در خیابان ها راه رفت و چرخید تا بتواند با خودش کنار بیاید، آخر سر دلش بر مغزش پیشی گرفت و تا خواست منصرف شوددستش روی شماره اش رفت و لمسش کرد.



به بوق دوم نرسیده تماس را وصل کرد.

-الو...

همین که صدایش را شنید نفس عمیقی کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.

-قسم میخورم دستت اشتباهی رفته و دکمه تماس رو زدی...

لبخند به لبش آمد، خوشحال بود که خودش صحبت را شروع کرده.

-حالا دیگه... دستم خورده، اگه ناراحتی قطع کنم؟

-نه...

با پایش سنگ ریزه ای را به بازی گرفت.

-چه خبرا؟

اولین بار بود محسن از او می‌خواست خبری بدهد!

دست روی قلبش گذاشت و با دستاش پیراهنش را مچاله کرد.

-هنوز شمالم... البته بیشتر تو اتاقم خودمم، جز مادرم کسی نیست که خوشم بیاد قیافه ی نحسش رو ببینم... برا همین یه بهونه درست و حسابی درست کردم و چپیدم تو اتاقم...

-چه بهونه ای؟

سرخ و سفید شد و لب گزید.


romangram.com | @romangraam