#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_38
مادرش زودتر به ویلا رفت و خواست لیلی هم سریع بیابد، اما لیلی هنوز هوس آب تنی در جانش بود.
مادرش که رفت دل به دریا زد و به زیر آب رفت، چقدر این آرامش را دوست داشت...
کاش زمان می ایستاد و او همینطور می ماند...
اما به یکباره انگار برقش گرفته باشد و بعد از آن دستان قدرتمند پویان کمرش را احاطه کرد...
چشمانش می خندید و اینکه توانسته بود زیر آب بالاخره بار دیگر او را بچشد غرق خوشحالی بود.
هر چه دست و پا میزد تا خلاصش کند فایده ای نداشت، نفس کم آورده بود و کم کم مشت هایش بی جان و بیجان تر شد و حباب های آب از دهانش خارج میشد، اما قبل از اینکه کاملا بیهوش شود پویان او را با خودش بالا کشید و کمرش را در هوا نگه داشت...
به سرفه افتاده بود و حس خفگی هنوز ولش نکرده بود.
پویان او را با خودش به ساحل کشاند و روی شن ها گذاشت و خواست تا نفس بکشد.
آب از دهانش جاری بود، خواست به او تنفس مصنوعی بدهد که با تمام جانی که در بدنش مانده بود بر صورتش سیلی زد و اجازه این کار را به او نداد.
دست روی صورتش گذاشت و به او خیره شد، دختری که در لباس ساحلی اش و بدن و موهای خیسش جذاب تر از هر زمانی برایش دلبری میکرد!
اما اینجا در ساحل دستانش بسته بود، کاش هنوز در آب بودند و لیلی نفس کم نمی آورد، مگرنه خوب بلد بود چطور دختری را وابسته ی خودش کند!
*
باز هم این پسرک حالش را بد کرده بود، آنقدر بد که کل مسافرت سه روزه را در اتاقش ماند و به بهانه دل درد و بیماری که نداشت، از توی تختش جم نخورد!
نگاهش تمام مدت به پست های تکراری محسن بود و تنها عکسی که از او داشت.
کاش بهانه ای بود تا به او زنگ میزد، نه حوصله ی نت گردی را داشت و نه دوست و رفیق فابی که بتواند با او درد و دل کند، تنها جای شکرش باقی بود مثل دفعه قبل حس کثیف بودن نمیکرد، اینبار او رضایت نداده بود و بی اجازه ی او دست درازی کرده بود!
روی تختش غلتی زد و به صفحه گوشی اش خیره شد، سه روز بود از او خبر نداشت، صدایش را نشنیده بود، به ساعت گوشی نگاه کرد، ممکن بود پیش نامزدش باشد!
اما هیچ وقت نبود که جواب تماس هایش را نداده باشد، یعنی اینقدر نامزدش درکش میکرد که اجازه میداد با دختری غریبه صحبت کند و ارتباط داشته باشد، به حتم یقین اگر او بود محسن را به دار می آویخت!
نگاهش به صفحه چتش بود و التماس میکرد تا او پیام دهد!
*
سر سفره نشسته بود و چند دقیقه یکبار گوشی اش را چک میکرد، حس میکرد چیزی را گم کرده و در دلش ولوله بود!
romangram.com | @romangraam