#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_37
یک جمله را زیر لب گفت:
"کاش نمی رفتی لیلی..."
*
-پاشو برو با بچه ها کنار دریا خوش بگذرون، اینقدر سرتو تو گوشی نکن...
عصبی به سمت پدرش چرخید که بیخیال با آن شلوارک گل گلی ساحلی اش روی صندلی ام داده و دارد برایش نسخه جدید می پیچد!
-اون بچه ای که میگی برو باهاش بازی کن، یک عدد نره خر بی همه چیزه!
پکی به سیگارش زد.
-پاشو برو، به نغعته...
برو بابایی نثارش کرد، همین که به واسطه التماس های مادرش قبول کرده بود تا همراهشان بیاید باید کلاهش راهم بالا می انداخت.
بلند شد و با همان لباس بلند ساحلی اش، کلاه لبه دارش را روی سرش گذاشت و به سمت ویلا قدم برداشت.
نرسیده به ساختمان مادرش با صورتی گل انداخته، انگار که هوای شمال حسابی حالش را جا آورده بود به سمتش آمد.
-کجا مادر، بیا بریم لب دریا، اینقدر تو اتاقت کز نکن.
-به شرطی میام که خودت باهام آب بازی کنی؟ پایه ای!
مادرش سرخ و سفید شد.
-نمیشه مادر، زشته تنها که نیستیم...
دست دور شانه ی مادرش انداخت.
-تنها هم بودیم بخاطر بابا نمی اومدی، الان بهترین فرصته چون بخاطر مهمون های چندشش هم که شده هیچی نمی تونه بگه...
ژیلا بدش که نمی آمد هیچ، از خدایش هم بود که دل به دریا بزند، حسرتی که سال ها در دلش مانده بود، تا خواست به خودش بیاید دستانش توسط لیلی کشیده شد و به سمت دریا دوید...
هر دو خیس آب بودند، اما لذتی که برده بودند وصف ناشدنی بود، اصلا چنین حس خوبی را در تمام زندگی اش لمس نکرده بود... لیلی هم جان گرفته بود از اینکه صدای خنده های مادرش در گوشش هنوز پخش میشد.
مادرش از سرما به خود می لرزید که یکی از خدمتکار ها به سمتشان آمد و پتو دور شان انداخت.
romangram.com | @romangraam