#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_36

-دیشب تا صبح بیدار بودی، بعد نامزدت ناراحت نشد؟

لبخند روی لب محسن نشست.

-نه، مگه با غريبه بودم! آبجیم بوده مثلا...

-ولی من بودم ناراحت میشدم، حداقل وسطش باید یه زنگ بهم بزنی...

خندید

-خب دیگه، از بس خانمه...

"به نامزدش هم حسودی اش شد! "

سکوتش عجیب بود برای محسن!

-چی شده؟ نمیخوای چغولی کسی رو بکنی؟

چرا میخواست چغولی آن هیولای درون خانه اشان را بکند ولی نکرد، جلوی خودش را گرفت.

-نه، چیز مهمی نیس بیخیال، ببخش مزاحم خوابت شدم...

این را گفت و قطع کرد!

محسن متعجب به گوشی اش خیره شد!

واقعا قطع کرده بود!



دستش روی صفحه مانده بود، می دانست می‌خواسته حرفی بزند و نزده! اما اگر تماس می‌گرفت ممکن بود مرزهایشان تغییر کند و ابدا این چیزی نبود که محسن می‌خواست .



*

به ساعتش نگاه کرد، دیر کرده بود، همیشه برای کلاس زودتر از بقیه آنجا بود، گوشی اش را بیرون آورد و آخرین بازدید را چک کرد، دیروز بود، دقیقا از همان موقعی که با او حرف زده بود! "عجیب و غریب!"

صدبار خواست تماس بگیرد ولی منصرف شد، آخر کار دلش طاقت نیاور براش پیامک زد.

-امروز کلاس داریا، خواب موندی؟

به ثانیه نکشید جوابش را داد.

-به زور بردنم شمال، با یه مشت آدم مزخرف و بیشرف... یه پسره هم هست، دعا کن یا تو دریا غرق بشه بمیره یا تصادف کنه بره به درک... حالم ازش به هم میخوره!

پای یک پسر در میان آمده بود! شاید آن اتفاق بد و کار بدش هم به همین پسرک برمی‌گشت!؟

به دست مشت شده اش که نگاه کرد، خودش جا خورد!

romangram.com | @romangraam