#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_34
یه پسرش که همیشه خدا انگار فرشته ی نجاتش بود نگاه کرد.
-عروسی تو هم هست مادر...
-ای بابا، بس کن دیگه مادر من، چشمات پف کرده از قیافه انداختی خودتو، نمیگی بابا بیاد خوف کنه، خدایی نکرده شیطون گولش بزنه بره یکی دیگه رو زیر سر بگیره!
به چشمانش دست کشید.
-خیلی بد شدم!؟
سرش را به نشانه آره تکان داد.
آخرین قطره اشکش را هم پاک کرد، دست به زمینگرفت و برخواست.
-پاشم برم آبی به صورتم بزنم، والا از بابات هیچی بعید نیست، تو این اوضاع فقط همین هوو رو کم دارم... ولی گفته باشما قلم پای بابات رو میشکنم بخواد حتی بهش فکر کنه... میخواد سر من هوو بیاره، دارم براش...
باز هم موفق شده بود، همیشه خدا قلق مادرش را خوب بلد بود، اینکه چطور حالش را عوض کند تخصص خودش بود، همینطور که ریز ریز میخندید سیبی را از درون سبد روی زمین برداشت و در حالی که به آن گاز میزد به سمت اتاقش رفت.
روی تخت نشست و قبل از هر چیزی گوشی اش را چک کرد، عادت کرده بود به چک کردن های همیشگی، چرا که لیلی برای پیام دادن زمان و مکان برایش فرقی نداشت!
عکس فرستاده بود، تا بازش کرد از دیدن چیزی که دید تکه سیب در حلقش پرید و به سرفه افتاد!
-امروز رفتم پیش مامان جونم، خونه سالمندان، تا منو دید کلی ذوق کرد، بمیرم براش تنها کسی که میره ملاقاتش منم و بعضی وقتا مامانی، مگرنه اون چندتا پسر گردن کلفتش و دخترهای مثلا دکترش اصلا نگاش نمیکنن...
اینو بهم داد گفت سرم میکنم مثل فرشته ها میشم... همچین گل گلیه دلم براش ضعف رفت...
دستش روی عکس دختر چادر پوش روی صفحه خشک شد... چادر سفید گلدارش... دل محسن هم برایش ضعف رفت...
نتوانست چیزی بگوید، فقط برای اولین بار بعد از آن همه عکس های رنگارنگ و متنوعی که فرستاده بود، این عکس را در گالری اش ذخیره کرد.
قاب صورتش در این چادر، واقعا دوست داشتنی بود!
گوشی را روی تخت گذاشت، نفس عمیقی کشید، خودش هم نمی دانست عاقبت این پیام دادن ها و تماس ها چه میشود ولی خب، تمام تلاشش را کرده بود در دل لیلی امید واهی نکارد، وابسته اش نکند و حرفی نزند که یک عمر پشیمانی برایش به بار بیاورد!
****
پاکت کادوی مادرجانش چون جواهری در دستش نگه داشته بود و با ذوقی وصف ناشدنی وارد خانه شد، بی توجه به ماشین جدیدی که در حیاط پارک شده بود وارد خانه شد.
وارد شدن همانا و روبه رو شدن با پسر آریان همانا!
همان وسط سالن برای لحظه ای نفسش انگار رفت!
پویان تا او را دید که وسط سالن خشکش زده از روی مبل سلطنتی برخاست و با نیشخندی معنا دار به سمتش رفت.
romangram.com | @romangraam