#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_33
محسن به خانه که برگشت، متوجه سکوت عجیب و غریب خانه شد!
یک جوری هوای خانه سرد بود انگار!
کفشش را در جا کفشی گذاشت، پایش را زیر شیر شست و جوراب هایش را بعد از شستن روی بند انداخت و گیره زد.
وارد ساختمان که شد، حتی عطر غذا هم در خانه نپیچیده بود، نگران از این احوال، مادرش را صدا کرد، صدایی که نیامد و جوابی نگرفت، یکراست به سمت آشپزخانه رفت.
پشت اپن نشسته بود و داشت گریه میکرد!
«یا خدایی» گفت و به سمتش رفت، جلویش نشست.
-چی شده مامان؟ برای بابا اتفاقي افتاده؟
مادرش همانطور که با دستمال بینی اش را پاک میکرد سرش را به نشانه نه تکان داد.
-مهدی باز از رو دوچرخه خورده زمین؟ قسط و وام تلنبار شده؟
چی شده بگو نصف عمر شدم...
گریه اش اوج گرفت.
-برای مهدیه خواستگار اومده... چه خاکی بکنم تو سرم... این دختر کی اینقدر بزرگ شد که براش خواستگار بیاد، من دختر دسته گلمو بسپارم دست کی، اگه آدم آدم درستی نباشه چی؟ اگه اذیتش کنه، کتکش بزنه، خیانت کنه، معتاد و دزد بشه چی... بمیرم برات مادر!... ای کاش دستم میشکست و شوهرت نمیدادم!
محسن همانجا وسط آشپزخانه وا رفت!
مانده بود مادرش واقعا جدی جدی دارد برای چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده روضه میخواند با شوخی اش گرفته!؟
-مادر من، دختر تو پونزده سالشه، به والله خواستگار اومدن یه چیز طبیعیه، اگه کسی نیاد همین خودت دو روز دیگه غصه اینو میخوری چرا کسی نمیاد خواستگاری!
آب بینی اش را بالا کشید.
-مادر نیستی بفهمی... بلاخره که یه روز باید شوهرش بدم... من از اون روز میترسم...
شانه مادرش را نوازش کرد.
-نکن این کارا رو با خودت مادر من، از این خواستگارا قراره زیاد بیاد و بره ، حالا حالاها وقت داری و اگه قرار باشه برای هر کدوم اینقدر آبغوره بگیری که فاتحه چشمات خونده است!
دستمال دیگری را از جا دستمالی برداشت و زیر چشمش کشید.
-چه کنم مادر، دست خودم نیست، یه طرف بیخیالی بابات، به طرف مهدی و یه طرف مهدیه... جدا از همه چیز فکر جهیزیه اش هم هست... چه غلطی کنم...
-خودم نوکرت هستم نگران نباش... غصه الکی نخور...
romangram.com | @romangraam