#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_32

-دیشب خوب با پسر آریان دمخور شده بودی! ازت بعید بود بتونی چنین انتخابی بکنی!؟

پوزخند نشست کنج لبش!

-انتخاب نبود، اجبار بود، مگرنه من همچنان حالم از مهمونی هایی که امر به رفتنش دارین و به خصوص آدمهایی که شما دوست دارین خوشم نمیاد! همچین منفور و چندشن!

سپهری کاپ قهوه اش را روی میز گذاشت.

-پسره انگار ازت خوشش اومده بود، دیدم باهم از سالن خارج شدین!؟

حاشا به غیرتش، دیده بود دارد دخترش را می‌برد و کاری نکرده بود!

رگ غیرتش ستوده شدنی بود این پدر نمونه اش!



-مهم منم که ازش خوشم نمیاد، کلا از تریپ چنین پسرایی حالم به هم میخوره، عوضی ان...

سپهری پا روی پا انداخت.

-بهتره نظرت رو عوض کنی، قرار شراکت بستم باهاش، رفت و آمد داریم دیگه، تو هم با این پسره بگردی برای آینده ات خوبه...

-آره ، مثل آینده ای که برای لیدا و سامان ساختین... همشون تو عشق دارن دست و پا میزنن...

-هیچ کدوم ضرر نکردن، هر چی بخوان دارن و عشق دنیا رو میکنن...

لیلی از خنده غش کرد!

چه هیولایی بود دیگر پدرش!.

انگار نه انگار لیدا دوبار تا مرز طلاق پیش رفته بود و یک بار از خودکشی جان سالم به در برده بود. و سامان علنا داشت فقط زنش را تحمل می‌کرد تا از ارث محروم نشود و اعتبار خانواده زیر سوال نرود!

-شرمنده پدر جان، همین جا براتون واضح روشن کنم، منو به ریش این پسرک نبندین مگرنه من اون دو تا نیستم، چنان آبروریزی به راه بندازم که بذارین و از ایران برین... من برای آینده ام خودم تصمیم میگیرم، شده زن فروشنده های دست فروش گوشه خیابون میشم اما دم به تله گزینه های ناب شما نمیدم، دیگه خوددانید!

این را گفت و پشتش را به پدرش کرد و از پله ها بالا رفت!

سپهری با چهره ای سرخ شده کاپ را وسط سالن پرت کرد و چقدر خودش را کنترل کرد که نعره نزند، آن ها را به آسانی توانسته رام کند اما از پس این ته تغاری ابدا بر نمی آمد!





***



***



romangram.com | @romangraam