#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_31


-دختر اینقدر نمال به من، دو ساعت طول میکشه تا پاکش کنم...

با خنده ای مستانه از او جدا شد.

-من میرم کلاس، اودافظ پرنسس من...

این را گفت و سرخوشانه پله ها را پایین رفت.

مادرش مات مانده بود، سابقه نداشت اینقدر برای چیزی ذوق داشته باشد!



*



_به آموزشگده که رسید و محسن را دید گل از گلش شکفت و تا سرش خلوت شد پاورچین پاورچین خودش را به او رساند و با پخشتی او را ترساند،

بیچاره محسن، هری دلش ریخت و همین که برگشت و لیلی را دید دست روی قلبش گذاشت.

-میخوای ناکام از دنیا برم، چه طرز سلام احوالپرسیه دختر!

-گل ها عالی بودند... عالی عالی عالی...

محسن خندید و در ماشینش را باز کرد.

-والا انگار دوپینگ زدی...

توی ماشین که نشست، لیلی ذوق زده کنارش نشست.

-بعدا برات جبران میکنم، قول میدم.

محسن کمربندش را که بست نگاهش کرد.

-چوب خطتت حسابی پره...

لیلی کمربند خودش را بست.

-پس امروز ناهار مهمون من، یه سلطانی بزنیم تو رگ...

نمی خواست حالا که حالش خوب است توی ذوقش بزند، بلاخره یکبار که هزاربار نمی‌شد؟! می‌شد!

محسن خندید و منتظر نفر سوم شد تا سوار شود.



به خانه که برگشت پدرش تازه از سرکار برگشته بود، همان دم در شالش را درآورد و بی توجه به او خواست از پله ها بالا برود که پدرش صدایش زد، برگشت.


romangram.com | @romangraam