#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_30
جلوی خانه اشان ماشین را خاموش کرد، دسته گل یاس را برداشت پشت در گذاشت... نفس عمیقی کشید و برگشت.
می دانست بیدار است، تایپ کرد.
"-برو دم در، یه چیزی برات گذاشتم، آرومت میکنه!
لیلی با آن چشم های متورم و قرمزش، باور نمیکرد درست میبیند... چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد!
گوشی را برداشت و با سرعت از اتاقش بیرون رفت، پله ها را دوتا یکی پایین آمد و با پای برهنه کل حیاط را دوید و با سرعت خودش را به در رساند.
در را باز کرد، کسی پشت در نبود!
بغضش گرفت همین مانده بود که محسن سرکارش بگذارد!
خواست برگردد که نگاهش به دسته گل روی زمین افتاد، خم شد برش داشت، لعنتی چه بویی داشت، کوچه را نگاه کرد کسی نبود!
در را بست و وارد حیاط شد.
"-اینا معجزه میکنن، شب بخیر کوچولو
اشک از چشمانش جاری شد!"
پیام محسن روی صفحه اش نقش بسته بود.
باز و باز و باز تمام گل ها را بو کرد، بوی بهشت می دادند!
گل ها را درون گلدان گذاشت و بالای تختش گذاشت.
عطرش... عطرش دیوانه اش میکرد.
راست میگفت، مثل مسکن برایش عمل کرد و باعث شد تمام اتفاقات آن شب منحوس را از یادش ببرد، این پسر معجزه کردن هم بلد بود!
با استشمام بوی عطری، چشمانش را باز کرد، همین که نگاهش به گلدان یاس افتاد لبخند گشادی روی لبش نشست، بی معطلی برخاست، تقویم روی عسلی را نگاه کرد، نیشش بازتر شد، با همان حال به سمت کمدش رفت، مانتوی سبزش را پوشید، آرایش ملیحی روی صورتش کاشت و همان رژ معروفش را زد و کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت. از پله ها پایین نرفته بود که مادرش را دید که با لباس خواب و در حالی که خمیازه میکشد بیرون میآید!
او را که دید شاخش در آمد، سابقه نداشت سحر خیز باشد!.
-اوغور به خیر خانم! چی شده سحر خیز شدی؟
بی معطلی به سمتش پر کشید و محکم مادرش را در خودش مچاله کرد.
"چقدر خوب بود که مادرش حالش خوب بود. "
اصلا تمام ناخوشی های دنیا فدای یک لبخندش!
بوسه ای محکم روی لپش کاشت که داد مادرش را درآورد.
romangram.com | @romangraam