#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_29


-امشب مجبور شدم به خاطر اینکه یه نفر عذاب نبینه یه کار بد بکنم... یه کار خیلی خیلی بد!

محسن دستش به تایپ کردن نمی رفت، می ترسید سوال بعدی اش را بپرسد!

لیلی به جایش تایپ کرد.

-اگه یه کار بد بکنم دیگه باهام رفیق نمیشی مگه نه!؟ حتما با آدم‌های بد رفیق نمیشی...

نفس کشداری کشید! این دختر فرق می‌کرد، می دانست و حس می‌کرد که آن ثروت کذایی پدرش به جای خوشگذرانی او را دارد خفه می‌کند!

-نمیخوام بدونم کار بدت چیه، ولی بخاطر اینکه نذاشتی یه نفر آسیب ببینه خیلی برام باارزشه... چشمات رو ببند... اون کاری که کردی رو فراموش کن... سخته... خیلی سخت ولی میتونی، به جاش یاد بگیر شجاع باشی، یه دختر شجاع که هیچ کس به خودش اجازه نده مجبورش کنه کار بدی رو انجام بده!



هق میزد در تختخوابش...

دست روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش بیرون نرود!

تایپ کرده بود.

"منو بوسید!"

ولی نمی توانست برایش بفرستد!

اینکه ابزار خوشگذرانی باشد بی آنکه عشقی در جریان باشد، اینکه جان بکند تا لمس شود و نتواند دم بزند! روحش خراش برداشته بود، اینکه اولین بوسه اش را نثار کسی بکند که از او بدش می‌آید!

همه چیزش بد بود! از بد آنطرف تر و از همه زجرآور تر اجباری بود که باید تحملش می‌کرد!



سکوت لیلی، دل محسن را لرزاند! ترساندتش!

-فدای سرت، فکرش رو نکن باشه! کسی رو که نکشتی، آروم باش و نفس بکش!

حتی با اینکه صدایش را نشنیده بود هم می‌فهمید چه داغون و بی کس گوشه ای افتاده و اشک می‌ریزد!

اما کسی را کشته بود، روحش را!

گوشی را رها کرد و با دو دستش جلوی دهانش را گرفت و اشک ریخت!

محسن برای اولین بار می ترسید، از حال خراب لیلی...

بی معطلی برخاست و سوئیچ ماشینش را برداشت و بی توجه به ساعت از خانه بیرون زد.



***


romangram.com | @romangraam