#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_28
هنوز به سمت مادرش نرفته بود که به یکباره دستش کشیده شد و به عقب برگشت، دقیق وسط پیست رقص!
همین که برگشت و او را دید عصبی شد.
دست دور کمرش انداخته بود و لبخند فاتحانه ای به لب داشت.
-خودت ولم کن، مگرنه جیغ میزنم و آبرو برات نمیذارم.
خم شد و دم گوشش پچ زد.
-پدرامون با هم دارن خوش میگذرونن، چرا ما خوش نباشیم!
لیلی بلافاصله نگاهش را در سالن چرخاند و همین که پدرش را کنار مرد مسنی دید که با هم مشغول خندیدن هستن و جام را برایش پر میکند خون به صورتش دوید!
باز لب زده بود! لعنتی نامرد خودش قول داده بود، خاک پدرش را قسم خورده بود که دیگر لب نمیزند!
امشب برای مادرش جهنم بود، جهنمی که یا یادآوری کبودی های فردا صبح مادرش و قرنطینه کردن خودش در اتاق برای اینکه چشم لیلی به او نیفتد یک شب لعنتی و عذاب آور بود برای دوست داشتنی آدم زندگی اش!
بغض راهی گلویش شد، باید کاری میکرد، اگر نمیکرد جهنم را با چشمان خودش می دید!
چند ثانیه به مغزش زمان داد، تا قبل از آنکه آن لعنتی را سر بکشد باید کاری میکرد!
-چیه بیبی؟ چرا رنگت پرید!
به سمت پسرک برگشت، نگاهش کرد، اما نگاهش بوی التماس داشت.
-اگه نذاری بابام این کوفتی رو بخوره باهات میرقصم، هر رقصی که بخوای!
متعجب به او چشم دوخت، لبخند معنی داری روی لبش نشست.
-اوکی، تو هم پای حرفت بمون...
این را که گفت، کمر لیلی را رها کرد و بی آنکه نگاه دیگری به او بیندازد به سمت سپهری رفت.
***
"-حالم از خودم بهم میخوره!"
کتاب پیش رویش را بست و متعجب به پیام لیلی خیره شد!
-چی شده؟
لیلی همانطور که روی تخت مچاله شده بود و اشک میریخت تایپ کرد.
romangram.com | @romangraam