#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_27
از آن خفن های روزگار بود لعنتی، از همان هایی که در تمام رمانها برایش پر میزدند و شخصیت اول مغرورش بود، خواسته یا ناخواسته آب دهانش را به زور قورت داد و نگاه از او گرفت، دروغ چرا، کمی، تنها کمی از او میترسید که روی او زوم کرده و نگاهش میکند! پسرک بی توجه به دختری که کنار دستش در گوشش وز وز میکرد از سر جایش برخاست و به سمتش رفت.
از این دختره ریزه میزه ی سپهری بزرگ خوشش آمده بود...!
کنارش که نشست، لیلی همین که برگشت و او را بغل دست خودش دید سنگکوب کرد!
-اسمت چیه، لیدی زیبا!
رسما لال شده بود.
آرام لب زد.
-لیلی...
اسمش را زیر لب با خودش تکرار کرد، اسم قشنگی داشت، خوشش آمد.
دستش را به سمتش دراز کرد و موهای لخت رها شده روی شانه اش را لمس کرد.
-خوشکله، مثل خودت...
دستش که به بازویش خورد مورمورش شد.
خودش را کمی عقب کشید، اصلا از لمس شدن خوشش نمی آمد!
-تو هم مثل من از شلوغی خوشت نمیاد نه؟ پایه ی یه رقص دو نفره توی باغ هستی!؟ اونجا کسی نیست مزاحممون بشه...
لیلی بدش آمد، همان لحظه از بی پروایی این مرد حالش به هم خورد، هر خری میخواهد باشد، حق نداشت او را اینطور دم دستی ببیند!
گوشی اش را برداشت و سریع از سرجایش بلند شد.
-آدمهای عوضی همه رو مثل خودشون عوضی میبینن... هیکل مبارکت رو بکش اونور میخوام رد بشم!
پوزخندی روی لبش نشست.
-با من در نیفت بد میبینی!
در چشمانش غرید چون خودش!
-تو هم با من در نیفت بد میبینی!
این را گفت و بیخیال کنار رفتن او، صندلی خودش را عقب کشید و از آن گوشه منحوس سالن خودش را رها کرد.
جذاب است که جذاب است، در عوض یک دنیا حال به هم زن ومنفور است!
romangram.com | @romangraam