#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_26
-خداروشکر، قبل که نامزد جونت بود الان هم آبجیت!
با حالت قهر در ماشین را باز کرد و پیاده شد و در را محکم به هم کوبید!
-پدر صلواتی هنوز قسطش رو ندادم!
بیخیال شانه ای بالا انداخت و از محوطه آموزشکده خارج شد.
با اینکه، زیر بار سوار کردن و رساندنش نرفته بود، اما از اینکه قرار بود با او در یک آموزشگده باشد خوشحال بود، از خوشحال آنطرف تر!
ماشین دربستی گرفت به سمت خانه...
پایش که در اتاق رسید، خودش را روی تختش ولو کرد و لبخندی پهنی روی لبش نشست.
مثل دیوانه ها می خندید و دل توی دلش نبود، حس خاصی بود برایش، ملموس و شیرین!
-لیلی؟!
همانطور که از ذوق روی تخت برای خودش غلت میخورد سرش را بلند کرد و مادرش را دید که بالای سرش ایستاده! اصلا نفهمیده بود کی وارد اتاقش شده!
-حالت خوبه؟ داشتی می رفتی آموزشگده که توپت پر بود، هر چی تونستی بار بابات کردی!
خندید و روی تختش نشست.
-تنها کار مثبتی که بابا تو کل عمرش برای من یکی کرده همین بوده...
ژیلا نفس کشید، باز خداروشکر یک نشان مثبت از او گرفته بود، مگرنه شوهرش برای او تماماً منفی و منحوس بود و کل زندگی اش را تباه کرده بود!
-امشب مهمونی دعوتیم، بابات هم تأکید کرده حتما باید تو حضور داشته باشی، آماده بشو بریم خرید...
تمام انرژی اش خالی شد، حالش از مهمانی هایی که به خصوص پدرش تأکید میکرد حتما باید حضور داشته باشد به هم میخورد!
حتما میخواست او را با یکی از پسرهای کلاش تر از خودش آشنا کند و او را هم مثل خواهرش ببندد بیخ ریش یک کله گنده مفت خور!
نمی توانست هم نه بیاورد، پدرش به شدت روی مهمانی ها حساسیت داشت و نرفتنش نهایت میشه با کتک خوردن مادرش که دخترت را درست تربیت نکردی! همین نقطه ضعف لیلی بود برای رفتن به آن مهمانی های منحوس شبانه و نفرت انگیز!
*
گوشه ای از سالن کز کرده بود؛ نه حوصله رقص را داشت و نه از پسرهایی که عین زالو قصد چسبیدن به او را داشتند خوشش میآمد.
همینطور که به بقیه زل زده بود، سنگینی نگاه کسی را روی خودش حس کرد، سرش را برگرداند، چند متر آنطرف تر از خودش یک پسزگر جوان با خالکوبی روی ساعدش و یک سیگار برگ که در دست گرفته بود و ابروهایی پر پشت و چهره ای استخوانی و کشیده و صد البته جذاب دخترکش به او خیره شده بود!
romangram.com | @romangraam