#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_24
لیلی سریع سر تکان داد.
-چند سالته مگه؟
-19
-نوزده سالته هنوز کنکور ندادی؟ میخوای وقتی پیر شدی بری دانشگاه؟
تمام این حرف ها را تمام این مدت صوتی شنیده بود اما اینکه اکنون با وضوح اچ دی دارد او را میبیند از عجیب هم آنطرف تر بود!
قلبش هنوز عین گنجشک می تپید و مانده بود این حس هیجان است یا ترس یا حتی چیز دیگری!
-من قیافه ی تو رو داشت یادم می رفت، تو چجور قيافه منو یادته!؟
محسن خندید.
-والا از نود نه تای عکس واتی که برام میفرستادی، نود و هشت تاش رو، عکس از خودت فرستادی... حالا جدا از عکس های پیجت!
چشم باریک کرد.
-تو که منو فالو نکردی، چجور عکس های پیجم رو میبینی؟
مثلا میخواست مچ گیری کند!
محسن پرونده را روی داشبورد صاف کرد.
-بخاطر اینکه حضرت علیه پیجش عمومیه... منم یکی دوبار همون اوایل چکت کردم... خیالت راحت.
بادش خالی شد.
-خب حالا قراره من بهت آموزش بدم دیگه؟
سرش را به مظلوم ترین حالت ممکن تکان داد.
-من خیلی سختگیرما!
نگاهش به حلقه اش افتاد و انگار چیزی در درون قلبش سوراخش کرد.
-خدایی برات عجیب نیست اینجوری با هم برخورد کردیم؟
-عجیبه، ولی خب، اتفاقه دیگه ممکنه بیفته..
-تو کل زندگیم آدمی به بیخیالی تو ندیدم!
محسن نگاهش کرد.
romangram.com | @romangraam