#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_23
*
*
خواهرش را که به مدرسه رساند، به سمت آموزشکده رفت.
ماشین را پایین تر از آموزشگاه پارک کرد و وارد آموزشکده شد.
حداقل این شغل می توانست تا مدتی ذهنش را آرام کند و چون خوش بر و رو بود به حتم تقاضای خانم ها به سمت او کشیده میشد.
البته اویی که یک رینگ نقره به دست کرده بود تا مثلا نشان دهد متاهل است، نه وقت خوش گذرانی داشت و نه پول اضافیه بخواهدخرج کسی کند، همین دو طفلی مسلمی که در خانه داشت برای هفتاد پشتش کافی بود.
میخواست بعد از این همه رد شدن های متوالی تنها کمی ذهن مخشوشش آرام بگیرد تا بتواند باز ادامه دهد، بالأخره خدای او هم بزرگ بود دیگر!
چند ماهی بود که حداقل یه شب در میان لیلی برایش زنگ می زد و از بدبختی و خوشی ها و اتفاق های روز مره ی زندگی اش برایش تعریف میکرد و او بیشتر شنونده بود، لیلی انگار یک جور سطل زباله احساسی نیاز داشت تا خودش را خالی کند و محسن هم که سرگرمی دیگری نداشت و کلا این زنگ زدن ها مطمئنا به چیزی ختم نمیشد مخالفتی نمیکرد و شنونده خوبی برایش بود، اینقدر راحت که گاه لیلی یادش می رفت محسن پسر است و جنسیتش با او فرق میکند! مهم آرامشی بود که از تخلیه حرف هایش نصیبش میشد و همین برایش کافی بود.
*
دو ماه از کار جدیدش می گذشت و تقریبا با کار جدید اخت شده بود، لیستی که برایش گذاشته بودند را سرسری ورق زد و روی داشبورد انداخت، دستش را دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد که در بغل دستی اش باز شد و دخترکی کنارش نشست.
-من کجا برم تا قبولم کنی؟
دخترک عینکش را برداشت و همین که نگاه جفتشان به هم افتاد لیلی جیغ زد و محسن عین مارمولک به شیشه چسبید!
-تو اینجا چیکار میکنی؟
لیلی خودش هم باورش نمیشد که درست میبیند یا توهم زده است!
ناغافل از ماشین پیاده شد و آن تابلوی آموزش رانندگی را که بالای ماشین دید با همان قیافه متحیرش باز درون ماشین نشست...
-تو آموزش میدی؟
محسن نگاهش به سمت برگه درون دستش کشیده شد، برگه را که گرفت مهر آموزشگاه رویش خورده بود، نمی دانست تقدیر است یا چیز دیگری که بعد از شش ماه باز آن ها را اینچنین با هم رو در رو کرده است!
-میخوای گواهینامه بگیری؟
romangram.com | @romangraam