#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_22
-همون دیگه بخر بخون، من وقتی ندیدم چه رنگ بهت میاد رو چه حسابی بگم چه رنگیو بخر!؟
-وقتی میگم باهام بیا که نمیای، زن ذلیل!
محسن خندید. حرص خوردنش دیدنی بود.
قرار نشد پای خانم منو وسط بکشی ها! مگرنه...
-آن سکوت بعدش یعنی بخواهد گیر بیشتر بدهد، بیخیال او هم باید بشود!
پوفی کرد.
-اصلا بیخیال، آبی یا صورتی؟
محسن کتاب دیگری را برداشت و تست هایش را چک کرد.
-چه رنگی دوست داری خودت؟ همونو بخر...
فکر کرد.
-من؟! سبز... ولی بابام بدش میاد...
با خودش فکر کرد، خب بدش بیاید، نه که آمار لباس های کمدش را دارد، نگاهش را در مغازه چرخاند و به مانتو سبز فسفری روبه رویش خیره شد، عجیب به او چشمک میزد!
لبش به لبخند باز شد.
-ایول داری...
این را گفت و تماسش را قطع کرد و با لبخندی عمیق به سمت مانتو رفت.
محسن گوشی را در جیبش گذاشت، کتاب را برداشت، خوب بود، بهتر از بقیه...
همان را برداشت و به سمت پیشخوان کتابفروشی رفت.
*
*
چند ماهی از آشنایی اش با لیلی می گذشت، چند ماهی که تماس های لیلی و چت هایش تمام از عمیق زندگی اش بود و محسن ندیده از خیلی چیزهای او باخبر بود!
اما در تمام آن مدت جز همان یکبار مریضی اش، دیگر هیچ وقت او شروع کننده نبود، چرا که نمیخواست امید واهی در دل دخترک بنشاند و در تمام این مدت خط قرمزها را رعایت کرده بودند، حتی لیلی دیگر مثل قبل به هر بهانه ای نمیخواست او را ببیند و هر از گاهی فقط حرفش را میزد.
romangram.com | @romangraam