#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_20

داشت در تب میسوخت و ضعف تمام بدنش را گرفته بود، لجبازی را به جان خریده بود و هر چه می‌کردند به بیمارستان نرفت که نرفت، حتی پدر جبار سینگش هم دلنگرانش بود و گفته بود خود دکتر به سراغش بیاید.

لب به غذا نمیزد و هر چه مادرش عز و جز می‌کرد که حداقل قاشقی سوپ در دهان بگذارد انگار نه انگار!



از همان روز که پدرش با مادرش بحثش شده بود و جلوی چشمانش به او سیلی زده بود و او هم بی هوا به بیرون از خانه پناه برده بود، همان روز بارانی... از همان روز لج کرده بود و بیشتر از همه با پدرش...!

مادرش ناکام از خوراندن سوپ در دهانش، با دلی غمگین و بغضی خفه کننده از اتاقش بیرون زد تا مگر راه چاره ای دیگر به فکرش برسد!

لیلی به پهلو چرخید و دستمال نم دار پرستارش از روی پیشانی اش روی تخت افتاد، بی خیال او، نگاهش به چراغ کوچک صفحه موبایلش افتاد که خاموش و روشن می‌شد!

با همان حال، دستش را دراز کرد و قفل صفحه را گشود، اسم محسن را که دید چشمانش گرد شد و انگار که هوشیاری اش برگشت!



پیامش را باز کرد.

-آخر سرما خوردی نه؟ وقتی به حرف بزرگترت گوش نمیدی همین میشه... ولی حقته تا تو باشی دیگه هوس دور دور زیر بارون نکنی!

بعد از سه روز لبش به لبخند باز شد... لبانش خشک شده بود و لبخندش درد آور بود!

نت گوشی را وصل کرد... عکسی از خودش با همان حالش گرفت و برایش فرستاد.

چند ثانیه بعد عکس را سین زد.

-نیازی به عکس نبود، قشنگ مشخص بود چه بلایی سرت میاد، ولی سرماخوردگی برای بدن خوبه، به مامانت بگو شلغم برات بپزه، هم آبش هم خودش معجزه میشه... جوشیده سرماخوردگی و سوپ هم خوبه... ما خانوادگی سرما بخوریم مامان خودش همه فن حریفه... نیاز به دکتر نداریم... ولی فقط دختر خوبی باش و همشو بخور و ناز و عشوه خرکي هم نیا... بخور تا جون بگیری بتونی باز جیغ جیغ کنی...

لبخند بر لبانش پر رنگ تر شد، حس شیرینی بود!



در جواب این همه دستور و نسخه پیچی اش تنها باشه ای نثارش کرد.

گوشی را روی تخت گذاشت و آرام روی تخت نشست،نفس عمیقی کشید، پایش را روی زمین گذاشت و برخاست، کمی سرش گیج می رفت، اما تحمل کرد... آرام به سمت در قدم برداشت، در را گشود. آرام خودش را به پله ها رساند و از همان بالا مادرش را صدا زد.



ژیلا باورش نمیشد صدای دخترش را شنیده باشد با سرعت خودش را به او رساند و با چشمان از حدقه بیرون زده دخترش را نگاه کرد که سرپا ایستاده!.

-جونم مادر، قربون صدات بشم... چی شده؟ صدام میزدی خودم می اومدم پیشت...

لیلی دستانش را محکم به نرده ها گرفته بود تا نیفتد.

-شلغم میخوام... هم خودش هم آبش...

-باشه مادر، برو تو اتاقت شکوفه رو میفرستم بره بخره... برو قربونت بشم بدنت ضعیفه خطر داره اونجا وایسادی!

خواست برود اما ایستاد و به سمتش برگشت.

romangram.com | @romangraam