#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_19


پیامش که رسید منتظر بقيه پیامش شد.

-چی؟



-الان هوا دو نفره اس، من... همه دوستام رفتن با دوست پسرشون، عزب اوقلیشون منم، پایه ای بیای با هم بریم دور دور! پول بنزینت هم با من... پدر گرام از ترس بی آبرو کردنش کارتمو پر پر کرد.

محسن به خنده افتاد، نشد یکبار با هم حرف بزنند و بحث را به این موضوع نکشاند! چه گیری بود این دختر!

-نه... من مثل تو بیکار نیستم... برو یه رفیق به درد بخور پیدا کن با اون بگرد...

لیلی همینطور که در ایستگاه خط واحد ایستاده بود بغ کرده برایش تایپ کرد.

-ایناهاش، پیدا کردم ولی باهام نمیاد بیرون... اصلا بیرون رفتن نخواستم، یه عکس جدید از خودت بذار ببینم چه شکلی هستی؟ قیافه ات یادم رفته...

-شرمنده خانمم قدغن کرده عکس خودمو بذارم...

بالافاصله ایشی برایش تایپ کرد.

-به درک، خودم تنهایی با خودم میرم دور دور...



این را تایپ کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.

همیشه خدا شروع کننده او بود، حتی یکبار هم محسن نه زنگ زده بود و نه حتی پیام داده بود، انگار راستی راستی قصد رفاقت با او را نداشت!

بی هدف زیر باران مشغول راه رفتن شد، آنقدر که خودش هم نفهمید کجا می رود و مقصدش کجاست.



****



سه روز از آخرین پیام لیلی می گذشت، سه روزی که در این مدت سابقه نداشت که نه رنگ بزند و نه حتی پیام بدهد!

حتی آنلاین هم نمیشد! پست جدید هم در صفحه اش نگذاشته بود!

دروغ چرا کمی نگرانش بود، آخرین بار گفته بود می رود زیر باران قدم بزند و بزرگترین شکش به این بود نکند مریض شده باشد!



***




romangram.com | @romangraam