#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_18

رحیم کاسه را درون ظرف گذاشت.

-والا اینقدر دست‌پختت مثل خودت تکه آدم نمی تونه ازش بگذره...

راحله همزمان هم حرص می‌خورد و هم سرخ و سفید می‌شد از حرف شوهرش، در تمامی این سال ها بدهکاری و نداری، تنها اخلاق خوب شوهرش و زبان گرمش بود که او را دلگرم می‌کرد.

رحیم خوب بود، مرد زندگی بود، برای زن و زندگی همه کاری میکرد اما مهربانی اش بیش از اندازه بود آنقدر که از خود گذشتگی بیش از حدش باعث خیلی کمبود ها در زندگی اشان شده بود اما هیچ وقت بچه هایش چیزی نگفته بودند و راضی بودند، این اخلاقشان به خودش رفته بود که برای همه چیز زیادی قانع باشند.



***

باران می بارید، توی خیابان مسافرکشی می‌کرد، باز هم ردش کرده بودند.

اعصابش دیگر چون گذشته خرد نمیشد، بدبختی اینجا بود داشت عادت می‌کرد، به این رد شدن های متوالی و بدبختی هایش داشت خو می گرفت!

پشت چراغ قرمز بود، باران می بارید، پشت سرش که مردی میانسال بود ماشین را با دود سیگارش خفه کرده بود، شیشه سمت خودش را پایین کشید و دستش را بیرون برد و قطرات باران را لمس کرد.

گوشی اش که زنگ خورد، برش داشت.

لیلی بود.

-بیا تو وات،زودا...

بعد تماسش را قطع کرد.

نتش را وصل کرد و وارد وات شد، برایش یک عکس فرستاده بود.

بازش کرد.

زیر باران بود،دستانش را باز کرده بود و سرش را بالا گرفته بود و چشمانش را بسته بود و خنده بر لبانش بود، با دیدن آن عکس لب خودش هم به لبخند گشوده شد، با بوق زدن ماشین های پشت سرش به خودش آمد، چراغ سبز شده بود، ماشین را به راه انداخت.

مسافرش را که پیاده کرد همانجا گوشه خیابان ماشین را پارک کرد، از ماشین پیاده شد، برای چند ثانیه چشمانش را بست و سرش را به سمت آسمان بلند کرد، لذتی بود برای خودش این احساس!

اما نمی توانست زیاد در آن حال بماند، سرما می‌خورد واویلا بود.

سوار ماشین شد و گوشی اش را از روی داشبورد برداشت و تایپ کرد.

-زیاد زیر بارون نمون، سرما بخوری دردسره...



-بارونو دوست دارم...

محسن بار دیگر نگاهش را به آسمان دوخت.

او هم باران را دوست داشت.

-ميگما...

romangram.com | @romangraam