#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_16
لیلی پوزخندی روی لبش نشست.
-داشتم می رفتم گم بشم تو اتاقم اتفاقا، خودتون صدام زدید و همین باعث تضعیف اعصابتون شد، نکنید این کارو با خودتون، برای سلامتیتون خطر داره پدر جان، ناسلامتی قراره سال دیگه تو نمایندگی انتخابات مجلس ثبت نام کنید... باید از همین الان روی خودتون و اعصاب بسیار آرومتون کار کنید پدر جان!
آن پدر جان آخرش از صد فحش بدتر بود برایش، دندان قروچه کرد و با اشاره دست خواست تا گورش را گم کند، لیلی لبخند به لب،چون پرنسس های دیزنی از سه پله باقی مانده بالا رفت و به سمت اتاقش گام برداشت.
-شکوفه، قرص های اعصاب منو بیار اتاقم....
سپهری این را گفت و به سمت اتاقش گام برداشت، به خاطر این نیم وجب بچه همیشه خدا اعصابش خراب بود و مغزش تیر میکشید و هیچ وقت آرامش نداشت.
***
مهدی به سراغ محسن رفت و خواست برای ناهار به سر سفره بیاید، در ماشین را باز کرد، آهنگی که از ضبط روشن بود را قطع کرد و از ماشین پیاده شد.
دمپایی اش را همان دم در بیرون آورد و آستین پیراهنش را بالا زد، بوی استنبلی پلو در کل فضای خانه پیچیده بود.
دستانش را در روشویی شست و سر سفره نشست.
تا پدرش خواست سر سفره بیاید کاسه سالاد شیرازی اش را برداشت و مشغول خوردن شد.
پدرش جانمازش را جمع کرد و توی قفسه گذاشت، یا خدایی گفت و برخاست.
همگی سر سفره که نشستند، بسم الله ی گفت و خواست که شروع کند اما به ناگاه دید پیش دستی جلویش غیب شده!
به محسن نگاه کرد.
-الان وقت مسخره بازیه؟
محسن ظرفش را برداشت و مشغول کشیدن غذا شد.
-والا از اینجا که منم تا اونجا ک شمایین تا بخوام کش بیام و ظرف رو بردارم لو میرم یه پس گردنی هم حواله ام میشه... دیوانه ام مگه... همیشه برای چنین اتفاق هایی فرضیه اینه باید به نزدیکترین کستون شک کنید!
رحیم به سمت پسر کوچکترش مهدی چرخید و بی هوا گوشش را گرفت.
-پدر سوخته من همسن توهم؟ خجالت نمیکشی؟
-آخ... درد میاد بابا... به خدا من نبودم... مامانی بود!
گوشش را رها کرد و به سمت راحله برگشت که کنارش نشسته بود و مشغول غذا خوردن بود!
-خانم شما ديگه چرا؟ شما که تاج سر مایی دیگه...
بقيه حرفش با گذاشتن چند دفترچه قسط در پیش دستی و قرار دادن آن جلوی رویش در دهانش ماند!
romangram.com | @romangraam