#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_15


-شال زرد و مانتوی سفید شما هستین درسته؟ اسنپ می‌خواستین؟

لیلی جیغش را خفه کرد و با تکان سر در عقب را باز کرد و با حرص در ماشین نشست.

هیچ پیامی از محسن نیامده بود، از ماشین که پیاده شد خواست تا صبر کند تا از داخل خانه برایش پول بیاورد که گفت با حسابش پرداخت کرده و لیلی را همانجا دم در شرمنده محسن کرد!

با خجالت برایش نوشت:

-تو که حرص میدی، چرا حساب میکنی؟

-رسیدی خونه؟ بهش پنج ستاره بدم؟

نفس عمیقی کشید و نوشت :

-آره بده...

آرام شده بود، به طرز عجیبی تمام عصبانیتش فرو کش کرده بود، رفتار محسن همیشه خدا مثل آب روی آتش عمل می‌کرد و آرامش را به او تزریق می‌کرد.



وارد ساختمان که شد، بی توجه به پدرش که گوشه سالن نشسته بود و خودش را مشغول خواندن روزنامه کرده بود، از پله ها بالا رفت، سپهری جا خورده بود، سپرده بود که یکی از خدمتکار ها کیف پولش را خالی کند، خودش هم که حسابش را خالی کرده بود، دوست و رفیق به درد بخوری هم نداشت که بخواهد سراغش برود! اینکه چطور با این سرعت به خانه برگشته بود تعجب آور بود، تمام مدت منتظر بود با او تماس بگیرد و التماسش کند اما نشد آنچه انتظارش را می کشید!

هنوز به بالای پله ها نرسیده بود که تن صدایش را بالا برد و صدایش زد.

-مادرت بهت ادب یاد نداده؟ سلام کردن به بزرگتر تو قاموس تو نمی گنجه بچه؟

همانجا بالای پله ها متوقف شد، برگشت و به پدرش نگاه کرد!

بنازد به رفاقت محسن که اینطور آبرویش را خرید، مگرنه کم کمش باید برای پول آن اسنپ فکستنی از این آقای مثلا پدر تقاضای پول می‌کرد!

-بزرگتری که از بزرگتری کمربند زدن به کوچیکتر از خودش رو بلد باشه و با این همه ادعا مادر پیرش رو ول کنه توی خونه سالمندان بزرگترم نیست، به سن بلوغ هم نرسیده... رک بگم، برای من هنوز دنیا نیومده!

پدرش طاقت نیاورد، دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود، روزنامه را گوشه سالن پرت کرد.

با گام‌ های بلندش از پله ها بالا رفت، اما برخلاف تصورش لیلی همانجا ایستاده بود و منتظرش مانده بود!

به او که رسید خواست دستش را بلند کند و سیلی بزند اما لیلی با اشاره دستش خواست صبر کند، آینه اش را از درون کیفش بیرون آورد به صورتش نگاهی انداخت و بعد آینه را درون کیف انداخت!

-چه غلطی میکنی الان؟

خیلی ریلکس به پدرش نگاه کرد.

-میخوام بعد از اینکه با سیلی صورتمو کبود کردین وقتی خواستم پست بذارم مطمئن باشم عکسم خوب می افته، بالاخره دختره تغاری سپهری بزرگم عیبه بخوام تو عکس هام بد به نظر برسم... اشتباه میگم پدر جان؟

دستش همان بالا مشت شد!

-گمشو برو تو اتاقت تا چشمم بهت نخوره!


romangram.com | @romangraam