#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_13
-خونه ای محسن جان! کی برگشتی مادر؟
علنا داشت در چشم هایش دروغ میگفت، روز جمعه بود و او در خانه تلپ بود و قشنگ تر آنجا بود وقتی مادرش از خانه خارج شد دید او دارد ماشین را آماده شستن میکند و صدبار هم تاکید کرده بود حواسش به جارو برقی باشد که آب رویش نریزد و خرابش نکند!
بالاجبار برخواست و لبخند زورکی روی لبش نشاند و سلامی زورکی تر از لبخند به جفتشان تحویل داد.
سارا تا نگاهش به محسن افتاد سرخ و سفید شد و شالش را کمی جلو کشید و جوابش را داد و سریع سر به زیر انداخت و مادرش هم با لبخندی فاتحانه به دخترک اشاره کرد...
و بعد با مکثی کوتاه سارا را با خودش به داخل خانه برد تا ژورنال جدید مدل های جدید خیاطی اش را نشانش دهد.
نیم ساعتی را همانجا نگهش داشت و محسن برای اینکه پا در خانه نگذارد و مادرش ماجرایی جدید را از سر نگیرد همان توی ماشین روی صندلی جلو خوابید، صندلی را قبلش تا آخر خواباند و خودش را به یک خواب جانانه دعوت کرد.
در احوال خودش غرق بود که با تقه ی محکمی که به شیشه خورد از خواب پرید و گیج و منگ به اطرافش خیره شد.
مادرش را که دید در را گشود و روی صندلی نشست.
-جانم!؟
-دیدی دختره رو؟ اسمش ساراس، ماشالله یه تیکه جواهره، از هر انگشتش یه هنر میباره... اهل پسر بازی و این چیزا هم نیست، دیدی تا سلام کردی چه سرخ و سفید شد برات!؟
نفس عمیقی کشید، واقعا مادرش چه دل خجسته ای داشت دیگر!
-من خواجه ام...
این را گفت و در میان بهت و حیرت راحله، در را بهم کوبید و قفل ماشین را زد!
مادر بیچاره هر چه بال بال زد تا در را باز کند اما انگار نه انگار!
آخر سر هم نفسی از حرص کشید و لگدی به ماشین زد و رفت.
همین کارش لبخند به لب محسن آورد.
با ویبره ی گوشی اش در جیبش، آن را بیرون آورد، لیلی بود، گوشی را دم گوشش گذاشت.
-بیشعور روانی بی اعصاب...
یک ماهی بود بدون سلام همیشه با این الفاظ و همانند آن شروع میکرد.
-روی صندلی دراز به دراز لم داد.
-الان کی اعصابت رو خرد کرده که داری سر من خالی میکنی؟
-این معلم آدم فروش کنکور، تا جیک میشم گوشی دست میگیره زنگ میزنه به بابام... اونم برای اولین بار موجودی کارتمو گرفت و جلو دوستام که خواستم حساب کنم سنگ رو یخ شدم...
-اون همه پول معلم خصوصی میده بعد تو قال میذاری؟ والا من بودم تو خونه راهت نمی دادم...
romangram.com | @romangraam