#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_12
پدرش چشمانش را بست، آرامتر که شد از سر میز برخاست و به ژیلا نگاه کرد.
-کاش به جای دوره گرفتن با اون دوستات، یه کم روی تربیت این بچه وقتی میذاشتی!
-اون دو تا رو تمام تلاشش رو کرد و دو تا دسته گل تحویل جامعه داد، چندبار ازش تشکر کردین؟ بالاخره خدا باید یه جوری آدمهایی که بلد نیستن از زحمات بی دریغ دیگران تشکر کنه رو ادب کنه دیگه... تربیت من به مادرم ربطی نداره، اتفاقا اون خیلی هم خانمه، شما برو با خودت تفکر کن چه کار اشتباهی کردی که من شدم ملک عذابتون...
چقدر میخواست سیلی بکوبد بر صورت این ته تغاری گستاخش ولی جلوی مستخدمین تنها نفسی پر حرص کشید و نگاه پر کینه اش را به ژیلا دوخت و از سر میز کنار رفت.
از پله ها که بالا رفت ژیلا با قاشق به بازوی لیلی ضربه زد.
-دختره ی گستاخ، خجالت نمیکشی؟ چرا احترام بابا رو نگه نمیداری؟ یه جماعت جلوش دولا راست میشن بعد دختر خودش یه ذره حالیش نیست...
لیلی آخرین تکه از استیکش را در دهانش گذاشت.
-هر وقت یاد گرفت با شما درست برخورد کنه، منم احترامش رو نگه می دارم...
این را گفت و برخاست و چون پدرش به اتاق خودش پناه برد، اگر خواهر و برادرش کور و کر بودند اما او نبود، از کودکی به یاد داشت چقدر با کمربند به جان مادرش می افتاد و بدنش را به هر بهانه ای سیاه و کبود میکرد، هنوز صدای گریه و هق هق های او در گوشش می پیچید، فرقی نداره حالا که برای خودش کسی شده دیگر چون حیوان به جان زنش نمی افتد، برای او همان مردی بود که غرور مادرش و جوانی اش را تباه کرده بود و مادر بیچاره اش هیچ وقت لب به شکوه نگشوده بود و تمام آن سالها بخاطر بچه هایش تحمل کرده بود.
روی تختش که خزید، گوشی اش را برداشت و تمام حساب های مجازی اش را چک کرد، حوصله هیچ کدام را نداشت، صفحه محسن را باز کرد، کلا این بشر اهل پست گذاشتن نبود، چند عکسنوشته بود و یک عکس از کوه...
تنها، عکس پیجش مال خودش بود، از صفحه اسکرین گرفت و رویش زوم کرد، خوش تیپ و قیافه بود ولی نمی دانست چرا اینقدر خودش را میگیرد!
عجیب و عجیب و خیلی عجیب به نظر می رسید که چرا از این پسرک با همان برخورد اول خوشش آمده بود، یک جور خاصی بود و با تمام اطرافیانش فرق میکرد، کاش نامزد نداشت!
طاق باز خوابید، دیوانه بود، خب نامزد هم نداشت چه دردی از او دوا میشد آخر!
دلش فقط یک رفیق بامرام میخواست که بخاطر پولش چون زالو به او نچسبد و چون جنس های نر اطرافش سعی در اغفال کردنش نداشته باشد، یک دوستی پاک و بی دغدغه، البته خودش هم دقيق نمی دانست چرا برای این گزینه، روی این پسرک دست گذاشته! پسرکی که به قول خودش، هیچ چیزی از او نمی دانست جز اسمش!
****
با دستمال به جان شیشه ماشین افتاد بود و مهدی هم کمک دستش داشت، آب و کف درست میکرد.
ماشین را که شست و با جاروبرقی داخلش را سامان بخشید نفس راحتی کشید، روی بلوک هایی سیمانی اطراف باغچه نشست و نفس عمیقی کشید، همان حین در حیاط باز شد و مادرش با دختر جوانی وارد خانه شد.
-بیا سارا جون، رو نگیر فکر کن خونه ی خودته...
-نه راحله خانم مزاحم نمیشم...
-نه دخترم مزاحم چیه، بیا تو ژورنال رو ببین، اینجوری که نمیشه...
خوب بود پشت ماشین بود و خارج از دید، مگرنه حوصله سلام و علیک را نداشت؛ اما مادر گلش که نمی گذاشت این فرصت گرانبها را از دست بدهد با سرکی در حیاط او را پیدا کرد و با صدای بلند گفت :
romangram.com | @romangraam