#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_11
لیلی چشمانش را بست تا آرام بگیرد.
-اوکی پس تلفن و چت قبوله... بای...
این را گفت و تماس را قطع کرد و از حرص بالا و پایین پرید.
-لیلی خانم، پدرتون اومده گفتن صداتون بزنم!
لیلی به سمت پیشخدمتشان چرخید، چند قدم با او فاصله داشت، باشه ای تحویلش داد و نفس کشید تا خودش را کنترل کند.
دامن لباسش را مرتب کرد و به سمت ساختمان حرکت کرد.
***
سر میز نشسته بود و با چنگال تکه ای از استیک را درون دهانش می گذاشت که نگاه خیره ی پدرش را روی خودش حس کرد، نامحسوس سر چرخاد و نگاهش کرد
بعد سریع به حالت قبلش بازگشت.
پدرش سپهری بزرگ، چنگال را روی میز گذاشت.
-شنیدم باز از سر کلاس فرار کردی؟
لیلی سرش را به سمت پدرش چرخاند و با یک لبخند گشاد نگاهش کرد.
-چه سرعتی هم داشتن اون دوتا غولچه، ماشالله، بهشون نمی اومد!
-چرا از کلاس کنکورت فرار کردی؟ مگه نمی دونی باید مدرکت رو تمام و کمال بگیری که بتونی در آینده برای خودت کسی بشی؟
-پارتی داشته باشی مدرک سیخی چند؟!
-درست صحبت کن لیلی، صدبار گفتم با هر بی کس و کاری نگرد، حواست هست عضو کوچیک چه خونواده ای هستی؟ کاش یه ذره از خواهر و برادرت یاد میگرفتی !
-من خودمم؛ بلد نیستم جای چیزی که نیستم خودمو جا بزنم.
-وقتی پول تو جیبیت رو نصف کردم، همدیگه رو میبینیم...
-قطع هم بشه مشکلی ندارم، چه اشکالی داره دختر سپهري بزرگ با کارت خالی بره بیرون جلو دوستاش ضایع بشه!
پدر سوخته خوب نقطه ضعف همه در دستانش بود!
romangram.com | @romangraam