#دوسه_تا
#دوسه_تا_پارت_23


حسین ،محمدوفاطمه باماشین من میومدن

من بردن بیمارستان.

دکتر:چیکارش کردین چرا اینقد فشارش پایینه یکم دیرتر میاوردینش دیگ نمیشد کاریش کرد

بهم سرم وصل کردن . کم کم داشتم سرحال میشدم

چشامو بازکردم. گفتم من کجام.

فاطمه :قربونت برم بیمارستانی

کم کم یادم افتاد چیشده چرا اینجام

سرمو برگردوندم اصن نگاشون نکردم

چشامو بستم یعنی مهم نیستین.

دکتر امدتواتاق گفت:دیگ این خانوم

خوشگل مرخصه فقط نباید زیاد عصبی

بشن چون براشون خوب نیس ایندفعه

معلوم نیس چه اتفاقی براش میافته

مواظبش باشین.

دیدم امیربدجورنگاش میکنه. خخ فک کنم چون گفت خوشگلم میخاست بکشتش.

پاشدم یواش لباسمو پوشیدم دستمو

گرفتم به دیوار پاشدم مریم و فاطمه

میخاستن کمکم کنن نذاشتم.

رفتم سمت حسابداری برای برگه ترخیص دیدم گفتن ک حساب شده.

پاشدم رفتم سمت ماشینم بی توجه به

بچه ها سوارماشینم شدم گازشو گرفتم

رفتم لاهیجان میخاستم سوارتلکابین بشم برم اون بالا فکرهیچی و نکنم.

رسیدم ماشینو پارک کردم رفتم

سوارتلکابین شدم از بالا همچی

کوچیک بود خیلی دوس داشتم. وقتی

تموم شد اومدم پایین همینجور داشتم

میرفتم زیرپامو نگاه نکردم افتادم زمین

آخ پام. ازدرد داشتم میمردم به سختی

پاشدم به راه افتادم. رفتم سمت ماشینم

راه افتادم سمت خونه تا رسیدم بی

توجه صداکردنای بچه ها رفتم سمت

تختم ساعتمو گذاشتم زنگ گرفتم

خابیدم. صبح بود پاشدم باخودم گفتم به

من چه هرغلطی میکنن بکنن رفتم پایین

نشستم پیششون گفتم:هرکاری میخاین

romangram.com | @romangraam