#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_77
نگاهم روی نیلا چرخید
که چشمکی زد و ابروهاش بالا برد...
نمیدونستم چه فکری توی سرشه..
مردد از ماشین پیاده شدم..
به سمت ساختمان رفتم که...
به سمت ساختمان رفتم
به محض ورودم چشمم به مرتضی افتاد که از آسانسور بیرون اومد
با دیدن من متعجب نگاهم کرد سرش پایین انداخت_سلام ..
بی حوصله سری تکون دادم به سمت آسانسور رفتم که با صداش ایستادم_مادربزرگم خیلی نگرانتون بود..گفتن سابقه نداشته شب برنگردین خونه..
به سمتش چرخیدم_کارم طول کشید مجبور شدم اضافه کاری وایستم...
آهانی گفت سرش پایین تر انداخت_ببخشید فضولی میکنم..میشه بگید چکار میکنید؟؟؟
حرصی غریدم_خر حمالی...
سریع سرش بالا اورد با چشمای گرد شده نگاهم کرد دهنش چندبار باز بسته کرد تا حرفی بزنه
وارد اسانسور شدم
دکمه رو زدم
مرتضی سکوت کرد و دوباره سرش پایین انداخت
در آسانسور بسته شد که نفسم آسوده بیرون فرستادم....
حالا باید چیکارمیکردم؟
وارد خونه شدم
یه لحظه مکث کردم
گریه ام گرفت، دلم برای خونمون تنگ شده بود
می ترسیدم از اینکه دیگه نتونم برگردم اینجا
چشم هام رو فشار دادم و سریع به سمت اتاق خواب رفتم
همونجوری در حال راه رفتن لباسامو درآوردم و
تند تند مانتو مشکی و شلوار جین مشکی رو از کمد بیرون کشیدم
شال مشکیمم سرم انداختم
کوله امو از روی تخت برداشتم و لباسای نیلا رو هم فرو کردم توش
از اتاق بیرون زدم
از پنجره آشپزخونه نگاهی به ماشین که پشت ساختمون پارک شده بود انداختم...
پس چرا نیلا پیاده نشد؟؟
با دست به پیشونیم زدم
چقد احمقم که فکر میکردم یه خلاف کار اونو ول میکنه راحت واس خودش بچرخه
انگار مجبور بودیم اون کار براشون انجام بدیم
شاید میشد بعدش فرار کرد...
کلافه از خونه بیرون زدم
جلوی آسانسور ایستادم...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید
اولین باز بود ازخونه یه پلیس میخواستیم دزدی کنیم
همیشه سعی میکردیم کسی انتخاب کنیم که دردسرش زیاد نباشه
توی دلم پوزخندی به حرفم زدم
البته به جز رادمهر و برداشتن اون کیف
که باعث شروع تمام بدبختی های ما شد...
شاید اگه نیلا طمع اون کیف رو نمیکرد
الان احسان و عرفان برای داشتنش مارو زندانی نمیکردند....
کلافه کوله رو روی دوشم انداختم
ترجیح میدادم از پله ها برم
سریع پایین رفتم
توی پارکینگ نگاهی به اطراف انداختم
عجیب بود غلامی امروز به چشمم نخورد
romangram.com | @romangram_com