#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_36






با لرزیدن گوشی توی جیب مانتوم سریع بلند شدم

و با دیدن اسم شیدا متعجب بهش چشم دوختم

که لبخندی زد و به طبقه بالا اشاره کرد





با اجازه ای گفتم

به بهونه جواب دادن تلفنم

با دو از پله ها بالا رفتم ....





اروم صدا زدم _نیلا...نیلا کجایی...





تقه ای به در یکی از اتاقا خورد





در باز کردم وارد اتاق شدم

نیلا با لبخند وسط اتاق ایستاده بود

_تولدمون مبارک خواهری...





قطره اشکی از چشمم پایین چکید





سفت بغلش کردم_منو ببخش نیلا....اگه من بخاطر فقرمون این پیشنهاد یه نفر بودن نمیدادم...

مجبور نبودم کل زندگیمون این دروغ بزرگ رو یدک بکشیم...

حتی وقتی تولدمونه و فقط یه نفر حق شرکت داره...





اشکام تند تند از روی گونه هام سر میخورد





نیلا منو عقب کشید و به صورتم زل زد_آ نیلو بچه شدی.. این چه حرفیه ...این زندگی و تصمیمی بود که هردومون گرفتیم...





چشمکی زد_اتفاقا من که راضیم هیجانش بیشتره...





زهرخندی زدم....

که تقه ای به در خورد





رو به نیلا کردم_من تو اتاق میمونم ..تو برو شمع هارو فوت کن





اخم کرد_نه ..بزرگی گفتن ،کوچیکی گفتن ...این کار حق تویه...





محکم بغلش کردم_ قربون خواهری نازم برم...

من آرزومو کردم ..حالا نوبت تویه..برو شیدا منتظره





خندید_امان از دست این شیدا..نمیدونی دوهفتس مخ منو خورده برای برنامه ریزی این تولد...

میگفت دونفرید حداقل یکیتونو میتونیم غافل گیر کنیم





خندیدم و سری تکون دادم

که صدای عصبی شیدا از پشت در بلند شد_نیلا مردی..بیا دیگه ملت منتظرن...





نیلا به سمت در هل دادم_برو..





لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت





پشت در اتاق روی زمین نشستم

به این فکر میکردم چی شد که این قایم موشک بازی شد جزوی از زندگیمون...





****

بچه بودیم که پدر مادرم به دلیل اختلاف های زیادی از هم جدا شدند...

پدرم از ایران رفت..

مادرم با مردی پولدار ازدواج کرد..که همون اول شرطش برای ازدواج





نبودن بچه بود..

پوزخندی روی لبم نشست

مادرمم با کامل کردن حق مادریش من و نیلا رو کنار یتیم خونه ول کرد...و رفت به شوهر عزیزش برسه...





من و نیلا دوست نداشتیم به یتیم خونه بریم...

فقط 10 سال داشتیم و مجبور بودیم برای زنده موندن کار کنیم و پول دربیاریم...





به سختی تویه گل فروشی کار پیدا کردم...





و هرروز گل هاشو کنار خیابون میفروختم

ولی پولی که میداد کفاف زندگی دونفره مارو نمیداد





تنها لطف بزرگش این بود که بهمون اجازه میداد

توی فضای سرد و نمور گلخونه بخوابیم...





یه روز برای ناهار با نیلا بیرون رفتیم ولی

پولمون انقد نبود که برای دوتامون غذا بخرم





romangram.com | @romangram_com