#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_35
_خدایا خودم به خودت سپردم ؛درسته خلاف میکنیم ولی تو نجاتمون بده
نفس عمیقی کشیدم و از دستشویی خارج شدم
روی تخت نشسته بود
با خنده به سمتم اومد _بریم پایین؟؟
تای ابروم بالا رفت_پایین ؟
دستم گرفت دنبال خودش کشید
به سمت سالن بزرگی برد
با باز شدن در
نگاهم به سیل جمعیت افتاد...
که تا نگاهشون به ما افتاد شروع کردند به دست زدن
_تولدت مبارک....
نگاه متحیرم روی بادکنک ها و کاغذ رنگی های که توی هوا پخش شده بود خشک شد...
_اینجا چه خبره..؟؟
فک کنم منو اشتباهی گرفتین...
با دیدن شخصی که از بین جمعیت خارج شده با خنده به سمت من اومد تعجبم دو چندان شد...
دهنم انقد باز شده بود که نزدیک بود فکم بیافته کف سالن ...
شیدا_تولدت مبارک عزیزم...
_من؟؟
پسری که کنارم بود منو به سمت جمعیت هل داد_اره ..تمام این برنامه ها رو شیدا خانوم چیده..چند هفته اس داره واست نقشه میکشه..
با حرفش شیدا چشمکی زد
_اما...
شیدا دستم کشید_اما و اگر نداره بیا بریم کل ملت علاف کردی...
منو به سمت میز برد که روش کیک بزرگ دو طبقه ای قرار داشت...
شیدا اروم زیر گوشم زمزمه کرد_یه طبقه اش مال تویه..یکیش واس نیلاست
لبخند غمگینی زدم...
از تنها بودنم دلم لرزید
اگر بخاطر فکر احمقانه من نبود الان نیلا هم
کنار من از تولدش لذت میبرد
تولدی که آغاز خوبی داشت ولی پایان...
آهی کشیدم
شیدا_چته غمزده شدی...بیا شمع هارو فوت کن...
_میشه نیلا اینکار بکنه...
شیدا_من کاری میکنم هردوتون فوت کنید
اول تو بشین..
سری تکون دادم که تک تک شمع هارو روشن کرد
شیدا_آقایون داداشام و خواهری گلم جمع شید ...
همه دختر و پسرا دایره وار دورمون گرفتند..نمیدونستم انقد جمعیت شیدا از کجا آورده....
شیدا _ آرزو کن نیلو...
چشمام بستم
از خدا خواستم باز مثل قدیم من و نیلا کنار هم باشیم...
و این زندگی که چندساله برای خودمون درست کردیم به پایان برسه...
صدای شیدا منو از فکر بیرون کشید_خوابیدی؟؟قراربود آرزو کنیا...
با لبخند غمگینی شمع هارو فووت کردم...
که همگی دست زدن...
شیدا داد زد_این قبوول نیست...خیلی فوتت کم زور بود....
و چشمکی زد
دوباره روشن میکنم فوت کن..
لبخند تشکر آمیزی بهش زدم
سعی کردم بغضی عجیب که توی گلوم بود رو کنار بزنم
romangram.com | @romangram_com