#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_117
که با صدای
اشنایی به عقب برگشتم
رادمهر با لبخند گشادی نزدیکم اومد_فکر نمیکردم آرین همیچین آدمی باشه که برای مهموناش یه زن خیابونی بیاره...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشست_من به عنوان خدمتکارشون اینجا هستم
خندید_یعنی از تو خیابون جمعت نکرده؟؟
ولوم صداش پایین آورد_قبلا کارت چیز دیگه ای بود که...
بین حرفش پریدم_اون واس گذشتش
دلم نمیخواست این بحث رو ادامه بده
سنگینی نگاه کسی باعث شد سرم بالا بگیرم
آرین با چشمای ریز شده زل زده بود به ما
رادمهر_ولی قسمت من نشد طعمت رو بچشم..خیلی دوست دارم...قبل از گذشتن از گذشته ات ..یه بار امتحانت کنم ...
عرق سردی روی ستون فقراتم نشست...
رادمهر_بنظرم اگه یه بار دیگه کار گذشتت تکرار کنی چیزی نمیشه...
اینجوری کار جدیدتم از دست نمیدی مگه نه؟؟؟
نگاهی به سمت آرین انداخت_فکر نکنم از شغل شریف گذشتت خبر داشته باشه...
شاید دوست داشته باشه
درمورد خدمتکارش بیشتر بدونه !
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صدای مهبد دهنم بسته شد
_نیلو جان میشه به من یه لیوان شربت بدی؟؟
لبخند کوچیکی زدم_بله حتما..
ببخشیدی گفتم
با دو به سمت آشپزخونه رفتم
توی دلم مهبد رو دعا میکردم که منو از شر رادمهر نجات داد...
نفسم آسوده بیرون دادم
که با صدای آرین
سریع به عقب برگشتم_دفعه اخرت باشه با مهمونا لاس میزنی
چشمام تا اخرین حد گرد شد _اما من یک کلمه هم حرف نزدم
پوزخندی زد_بله از چهره خندون رادمهر معلوم بود...
از هرچی بگذرم از رفتار سبک و جلف و عشوه اومدن برای مردد نمیگذرم
تنبیه بدی هم براش در نظر میگیرم
اخمی روی پیشونیم نشست
که...
که با ورود تمنا به آشپزخونه
بزور جلوی خودم گرفتم
نزنم آرین رو همینجا آسفالت کنم...
رو به آرین کرد_آرین جان نمیای ...مهمونای ویژه رسیدند
آرین نگاه برنده ای به من انداخت_بریم...
دوتایی از آشپزخونه بیرون زدند
چند لیوان شربت ریختم
به سمت پذیرایی به راه افتادم
تا بقیه کارم انجامبدم
آتو دست این سرگرد پاچه گیر ندم
با دیدن سینان خشکم زد
یا خدا امشب بدبخت نشم خیلیه..
عقب گرد کردم بدون اینکه جلب توجه کنم
به آشپزخونه برگشتم
نفسم رو به بیرون فوت کردم
از کنار آشپزخونه سرک کشیدم
romangram.com | @romangram_com