#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_109




وای الان میاد تو آشپزخونه...





ولی برخلاف تصورم مهبد گفت_رفت توی اتاقش لباسش عوض کنه....





****

نیلا

****

تونیک از بین لباس های روی تخت بیرون کشیدم ...





که یهو در اتاق به شدت باز شد





آرین مثل گاو پرید توی اتاق

و غرید_دفعه آخرت باشه پاتو میذاری توی اتاق سفید...

جای پات کل اتاق کثیف کرده...





مهبد از پشت سرش داخل اتاق آورد





_آرین بجای دعوا کردن با این بچه بیا بریم دیر شده بابا...





چشمام گرد شد

_به من میگی بچه؟؟





نگاهی به لباس های روی تخت انداخت_آره ..اگه بچه نبودی از هرچی که خوشت اومد دوتا دوتا نمیخریدی که...





نگاهی به لباس های پخش شده روی تخت افتاد





خدارو شکر وضعیتشون جوری بود که لباس زیرا دیده نمیشد

وگرنه آبرومون میرفت...





جوابی نداشتم به مهبد بدم..





چی میتونستم بگم؟

اینکه همه لباسا از من نیست و دلیل دوتایی خریدنم

،دوقلو بودنمه....





مهبد دست آرین کشید

_بچه ها منتظرن ..بریم دیگه...





بزور اونو از اتاق بیرون برد





نفس عمیقی کشیدم و بعد از پوشیدن تونیک

لباس نیلو رو برداشتم و از اتاق خارج شدم

از وقتی یادمه من و نیلو آینه هم بودیم...

همیشه لباس ها و وسایلمون مثل هم بود ...

خندم گرفته بود

فکر کنم حتی موقع ازدواج هم باید شوهرامون مثل هم باشه. .





ولی با یاد آوری دروغ بزرگمون...

شاید تا آخر عمر یکی از ما نتونه زندگی مستقل داشته باشه و مجبور باشیم حتی بعد از ازدواج هم با شوهرمون....





سرم تند تند تکون دادم تا فکرای مزخرف از ذهنم پاک بشه..





به سمت پله ها رفتم

که کسی صدام زد_پیس پیس...





عقب گرد کردم

که با دیدن نیلو سریع به سمت آشپزخونه رفتم_کی اومدی پایین؟؟





به سمت یخچال رفت _بعد رفتن تو اومدم ....





لباس به سمتش پرت کردم

که خورد تو سرش

چپ چپ نگاهم کرد





_بپوش..ازینا بعید نیست باز چیزی فراموش کنن و مثل عجل معلق بالای سرمون پیداشون بشه...





مرغی از فریزر بیرون کشید و روی میز گذاشت





نیلو_باید واس ناهار غذا درست کنیم





_اینکه گفت تا شب نمیاد..!





پوزخندی زد_دلش واس ما تنگ میشه ..واسه همین زودترمیاد





romangram.com | @romangram_com