#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_103


کفشام از جا کفشی برداشتم از خونه بیرون زدم





سر کوچه منتظر نیلو ایستادم





نگاهم روی چهره آدمایی که بعضی غمگین بودند بعضی خوشحال در رفت و آمد بود





هرکسی برای خودش زندگی داشت

شاید پر از غم یا پر از شادی...

ما محکوم بودیم به این زندگی..

چه خووب میگذشت چه بد باید تا اخر راه میرفتیم





با صدای پخ کسی دقیقا کنار گوشم

بالا پریدم

دستم روی قلبم گذاشتم

با دیدن چهره خندون مهبد

ترسیده به پشت سرش نگاه کردم

ولی خبری از نیلو نبود





نفسم آسوده بیرون دادم_قلبم وایستاد ...

خندید_چی شده اومدی سر کوچه و رفتی تو فکر؟؟





_آ میخواستم برم خرید..باید چند دست لباس برای این مدت که خونه آرین کار میکنم بخرم...





مهبد _آهان باشه..منم باید برم چندتا از مدارک آرین تو خونه جا گذاشته بردارم..





عقب عقب رفت و دستش توی هوا تکون داد_بعدا میبینمت..خوش بگذره





وای نیلو هنوز تو خونه بود





پشت سرش به راه افتادم

که با شنیدن صدای پام به عقب برگشت

_چی شد پشیمون شدی؟؟





لبخند زورکی زدم_آ نه یادم اومد چیزی رو خونه جا گذاشتم ..





میام بردارمش..





سری تکون داد به راهش ادامه داد





باهاش هم قدم شدم

که کلید از جیبش بیرون کشید





بی توجه بهش زنگ در رو فشردم که متعجب نگاهم کرد

_آ ببخشید یادم رفت کسی خونه نیست...





در حیاط باز کرد وارد شد...

خدا خدا میکردم نیلو

متوجه شده باشه





قایم بشه...





به محض ورود بخونه

مهبد بی خیال

سریع به سمت پله ها رفت...





اطراف نگاهی انداختم





که با دیدن نیلو

پشت اپن آشپزخونه

قایم شده بود

سریع به سمتش رفتم_چرا اینجا قایم شدی؟؟





غرید_کجا میرفتم..





تو تایم ک زنگ زدی و رسیدین به در ورودی فقط تونستم اینجا رو پیدا کنم...





ترسیده به پله ها نگاه کردم_الان مهبد میاد...بدو بریم





با صدای مهبد صاف ایستادم

_چیکار میکنی اونجا؟؟





خندیدم_هیچی یه لکه بزرگ روی سرامیک بود ..میخواستم پاکش کنم...





از پله ها پایین اومد _کو ببینم...





romangram.com | @romangram_com