#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_96

-چاره ش یه ذره تمرینه...

با دست بهم اشاره ایی کرد و گفت:

-اول از همه به یه معلم خوب احتیاج دارم

انگار تعجب و توی چهرم دید، لبخند بامزه ایی زد و گفت:

-اخلاق شما چطوریه؟

-آمممم...در حال حاضر من یه چیزی بین شما و دکتر مهرزادم، البته یه ذره به اخلاق شما نزدیکترم

خندید و گفت:

-خوبه، پس یه ذره شبیه به منم هست؟

نتونستم جوابشو بدم...نگاهم روی مهری و کاوه که بین مهمونا بودن ثابت موند.

با صدای دکتر زر افشان به خودم اومدم و نگاه متعجبم و از رو اونا برداشتم.از دیدنشون حسابی شکه شده بودم...دکتر زرافشان که دید با گیجی نگاش می کنم پرسید:

-حالتون خوبه؟

سرمو به نشونه ی آره تکون دادم و دوباره به اونا که در حال سلام و علیک کردن با چند نفر بودن نگاه کردم....مهری دستاشو دور بازوی کاوه حلقه کرده بود و یه لبخند ژکوندم روی لباش بود... با دیدن حال خوب هر دوشون بغض راه گلوم گرفت و احساس می کردم نمی تونم راحت نفس بکشم. هر چند توی نمایشگاه با کمک مهرزاد حالشونو گرفتم ولی بازم نمی تونم ببینم که انقدر با هم خوبن...عرق سردی روی پیشونیم نشست و احساس می کنم حالم هر لحظه داره بدتر میشه...به مهرزاد نگاه کردم، هنوز متوجه اونا نشده بود همونطور که منو ندیده بود چون حسابی سرش با دخترا گرم بود. اگر مهری منو و اونو با هم اینجا ببینه کارم تمومه... به هر کی که بشناسه میگه که مهرزاد دوست پسره منه و آبروی مهرزاد میره....باید تا منو ندیدن برم.

بعد از گفتن ببخشیدی از کنار دکتر زرافشان که با تعجب داشت بهم نگاه می کرد بلند شدم و رفتم سمت در خروجی...دو قدم با در فاصله داشتم که کسی بازومو از پشت گرفت...از ترس چشامو بستم....نفسم تو سینه حبس شد...آبروم رفت...مهریه...

با شنیدن صدای پری که حالا روبروم وایستاده بود نفس راحتی کشیدم و بهش نگاه کردم. پری با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:

-چته؟ چرا انقدر عرق کردی؟ داری می لرزی دختر...

دستی به پیشونیه خیسم کشیدم و گفتم:

-باید برم حالم خوب نیست.


romangram.com | @romangraam