#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_91
-چشم... به نظرت خوب شدم؟
مامان لبخند شیرینی زد و گفت:
-تو همیشه خوبی.
-به مامانم رفتم.
-صبر کن الان بابات میاد میبردت.
-نه خودم میرم
-نمی ذارم با این حال پشت فرمون بشینی.
-خب پس زنگ بزنین آژانس. بابا گناه داره، وقتی برسه حتما خسته س.
مامان موافقت کرد و زنگ زد آژانس و بعد از کلی سفارش بالاخره رضایت داد تا من برم. هر چی به خونه ی مهرزاد نزدیکتر میشدم بیشتر استرس می گرفتم
بالاخره رسیدم.ماشین های پارک شده توی کوچه نشون میداد که درست اومدم ولی مثل اینکه خیلی دیر کردم . بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم... از باد سردی که بهم خورد شروع کردم به لرزیدن. مرد مسنی که جلوی در یکی از خونه ها وایستاده بود ازم پرسید:
-مهمون دکتر گوهری هستین؟
-بله
با دست اشاره کرد که برم تو و گفت:
-بفرمایید. خیلی خوش اومدین
حیاط خیلی بزرگی بود که پر بود از درختای بدون برگ...از دم در تا جلوی خونه با چراغ روشن شده بود. نگاهم روی نمای خونه ثابت موند، خیلی قدیمی بود و آدم و یاد خونه ی جادروگرای توی کارتون مینداخت. مطمئنا اگر چراغای حیاط و خاموش می کردن می تونستی بگی این خونه جن زدست. مهرزاد دل شیری داره که تنها اینجا زندگی می کنه، من بودم سکته رو می زدم. با ترس رفتم سمت خونه ولی تمام حواسم به دور و برم بود که یه وقت روحی، جنی از پشت درختا نیاد سراغم... وقتی رسیدم به در وردی که نیمه باز بود، نفس راحتی کشیدم و رفتم تو.... خیلی شلوغ بود
آقایی جلوی در پالتو مو ازم گرفت و راهنماییم کرد که از کدوم طرف برم ولی من انقدر محو توی خونه شده بودم که یادم رفت ازش تشکر کنم... هرچقدر که بیرون خونه وحشتناک و قدیمی بود در عوض توش حسابی شیک و خوشگل بود....به اجبار دست از دید زدن خونه برداشتم و چشم چرخوندم تا پری رو پیدا کنم.
کنار هیراد وایستاده بود، خیلی خوشگل شده بود. رفتم طرفش که متوجه من شد. خودشو بهم رسوند ولی تا بغلم کرد با تعجب پرسید:
romangram.com | @romangraam