#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_78

-خب... کی گفته من خجالت میکشم.

-خیلی خب، خجالت نمیکشی اما بذار همین جا بگم اصلا راجع به اون روز فکر نکن. من فقط کمکت کردم. الانم همه چی تموم شده . من درک کردم که چرا منو جلوی کاوه اونجوری معرفی کردی. اگه میدونستم جواب کمک کردنم اینه که اصلا کمکت نمیکردم.

-من واقعا نمیخواستم اون حرفو بزنم. همش احساس میکنم شما ناراحت شدین،

بازم لبخند همیشگیشو زد و گفت:

-مگه میشه ناراحت بشم؟؟؟ همه از خداشونه یهو یه دوست دختر پیدا کنن که هم خوشگل باشه هم دکتر.

دیگه با حرفاش ناراحت نمیشدم. ولی وقتی سکوتمو دید گفت:

-باور کن چیزی عوض نشده، من همون دکتر مهرزادم که اون روز سرش داد زدی. من اصلا به هیچی فکر نمیکنم. توام فکر نکن. اون فقط یه کمک بود.

-مرسی که کمکم کردین.

-خواهش میکنم... کسی از آینده خبر نداره،به جای فرار از من به این فکر کن شاید کمک من باعث بشه که تو یه جای دیگه به دادم برسی و بعد من برای جبران کمکت یه جای دیگه بهت کمک کنم و دوباره تو مجبور بشی ...

خندیدم و گفتم:

-چقدر پیچیده شد

-پس پیچیده ترش نکن.

و رفت....

ساعتو نگاه کردم . هنوز یه ساعتی مونده بود به شروع شیفتم. برای همین رفتم توی کافی شاپ بیمارستان. یه قهوه گرفتم و نشستم پشت میز. داشتم دورو برم رو دید زدم که نگاهم روی دکتر زرافشان ثابت موند. داشت میرفت بیرون از بیمارستان. مثل اینکه شیفتش تموم شده بود. وقتی داشت میرفت سمت در منو دید. برای همین مسیرشو عوض کردو اومد طرفم. بالا سرم اومد و به صندلی روبه روییم نگاه کردو گفت: اجازه هست؟؟؟

گفتم: خواهش میکنم...بفرمایید.

به من خیره شد و گفت:

-اوضاع خوبه؟؟؟


romangram.com | @romangraam