#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_77
حسام: درد داره.
مهرزاد: تو که خیلی شجاع بودی. پسرای شجاع از هیچی نمیترسن حتی آمپول. خانوم زند آمپولشو بزنین. این پسر خیلی شجاع تر از این حرفاس.
بدون نگاه کردن به مهرزاد آمپول حسامو زدم و بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.
پری رو دیدم که داشت با هیراد حرف میزد. رفتم سمتشون . بهشون که رسیدم گفتم: خوش میگذره؟
هیراد خندید و گفت: جای شما خالی.
-مطمئنم این حرفو از ته دلتون نزدین.
پری گفت: می خوای بگردیم یکی رو پیدا کنیم که بیاد تو رو بگیره تا به تو هم مثل ما خوش بگذره.
با اخم مصنوعی گفتم:ممنون، من راضی نیستم که انقدر خودتون و به زحمت بندازین.
پری: نه بابا چه زحمتی؟؟
-فکر کنم بهتره تنهاتون بذارم.
ازشون جدا شم. بیکار بودم. برای همین رفتم سمت بالکن بغل راهرو. داشت بارون میومد....این هوا منو مسخ میکرد.... خیلی دلم میخواست زیر این بارون قدم بزنم....عاشق هوای بارونیم...خیلی خاطره از روزای بارونی دارم. یک لحظه سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به بغل دستم نگاهی انداختم. از دیدن دکتر مهرزاد بغل دستم جا خوردم. داشت نگام میکرد. بی مقدمه گفت:
-هنوزم از من خجالت میکشی؟
نمیدونستم چی بگم. خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
نه...برای چی؟؟؟
-خوب رفتارت که اینو نشون میده...حالا میتونم بپرسم چرا؟؟؟
-من...اخه...
-خب...
romangram.com | @romangraam