#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_79
از اینکه زیر نگاه زرافشان بودم معذب شدم. گفتم:
-بله، خوبه.
-دیگه تو دانشگاه نمی بینمتون.
-فعلا کار تحقیقمون عقب افتاد
-امیدوارم که موفق باشی.
اینو گفت و ساکت شد. منم هیچی نداشتم بگم. از اینکه حرفامون تموم شده بود خنده ام گرفته بود. با خنده ی من لبخندی زد و گفت:
-چرا میخندین؟؟؟
-همینطوری. شیفتتون تموم شده؟؟؟
-بله. داشتم میرفتم که شمارو دیدم. چون شیفتامون با هم یکی نیست خیلی وقت بود که شمارو ندیده بودم. اومدم یه عرض ادبی کرده باشم.
-ممنون. لطف کردین.
نگاهی به ساعتش کردو همونطور که بلند میشد گفت:
-من دیگه برم. خوشحال شدم...موفق باشین.
-خیلی ممنون....منم همینطور. خدانگهدار.
و رفت بیرون ازبیمارستان.
********************
توی پاساژ بودیم. با پری اومدیم که خرید جشنشو بکنیم. البته بیشتر من خرید کردم تا پری. بیرون از مغازه داشتیم لباسارو نگاه میکردم که پری به یه لباس مشکی بلند خوشگل اشاره کردو گفت: این خوبه؟
-آره. واسه خودت؟
romangram.com | @romangraam