#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_71
-خب خدارو شکر. حالا کیارو میخواد دعوت کنه؟
-همه ی بچه های بیمارستان البته اونایی که میشناسیمشون با دوستای دانشگاش و چند تا دکتر از بیمارستانای دیگه. جشن نمیخوایم بگیریم. یه دور همی میخوایم بگیریم که تو بیمارستان همه بفهمن.
-یهو بگو میخوای بیمارستانو خالی کنی دیگه. بیچاره مریضا
-حالا واسه اونجاش یه فکری میکنیم. به نظرت خوبه؟؟؟
-پری چرا اینقدر سخت میگیری؟؟؟ خیلی خوبه.
-خدارو شکر که هستی و نظر میدی...
اینو که گفت گوشیش زنگ خورد. هیراد بود. با هم حرف زدن. گوشی رو که قطع کرد گفت: هیراد میاد دنبالمون.
غذامونو خوردیم تا اینکه هیراد اومد و با هم رفتیم سمت خونه.
*******************
چشمامو باز کردم. هوا تاریک بود. دلم میخواست بازم بخوابم اما شیفت داشتم. مجبور شدم بلند شم. صورتمو شستم و برای خودم صبحونه آماده کردم. داشتم چایی میریختم که صدای مامان منو متوجه خودش کرد.
-آناهید جان شیفت داری؟
-آره... بیدارت کردم؟
-نه. میخواستم برم دستشویی.
-باشه.
-کی میری؟؟
-یه ساعت دیگه راه میوفتم.
-باشه، به چایی هم برای من بریز.
romangram.com | @romangraam