#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_69

-چی باورت نمیشه؟؟؟؟ اینکه شام مهمونت کردم؟

-اون که بله. مهمون کردن تو جزو عجایب جهان بود. اما اون که الان داشتم بهش فکر میکردم این بود که اصلا نمیتونم باور کنم تو چند وقت دیگه ازدواج میکنی... دلم برای بچگیمون تنگ شده.

دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:

وقتی به بچگیامون فکر میکنم و خاطرات شیرینمون یادم میاد هم دلم میگیره هم خوشحال میشم. دلم میگیره چون خیلی زود گذشت اما خوشحال میشم که تو توی همه خاطراتم هستی و الانم کنارمی...

-پری بچگیامون یادته؟

-مگه میشه یادم بره. هنوز فوتبال بازیامون با پسرای همسایه یادم نمیره. تو هیچوقت خاله بازی دوست نداشتی.

-آره. خوشم نمیومد. یادته وقتی من باهات خاله بازی نمیکردم ناراحت میشدی و میرفتی پیش ...اون پسره اسمش چی بود؟؟؟ همون که همسایه ی بالاییتون بود؟؟

-اشکان؟؟؟؟

-آها... آره... یادته میرفتی پیشش اونم میومد باهات خاله بازی میکرد؟؟

-آره. بیچاره. به خاطر من روسری سرش میکرد.

دوتایی بلند خندیدیم. پری با دست اشاره کرد که آروم باشیم و گفت:

-اروم... یادته امیر تو فوتبال رات نداد و توام هلش دادی از رو ایوون انداختیش پایین تا دو روز جریمه شدی. آخر سرم دل امیر برات تنگ شد اومد خونتون از بابات خواست بذاره بیای کوچه؟؟؟

-آره. از اون موقع به بد خیلی با هم صمیمی شدیم. خیلی دوست دارم بدونم الان چی کار می کنه...

پری همونطور که میخندید گفت:

چقدر زود گذشت... یادش بخیر.

نفسمو بیرون دادمو گفتم:

آره واقعا...یادش بخیر.


romangram.com | @romangraam