#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_65
-توقع داری چی بگم؟...من بهترین روزای عمرم و با کاوه گذروندم...امروزم اون حرفا رو از روی حسادت زدم که بابت معذرت می خوام.
-نمی خواد انقدر عذر خواهی کنی...قبلا که گفتم من کلا آدم دست به خیریم ...در ضمن من که دیگه نمی بینمشون... خوشحالم که تونستم کمکت کنم. به قول شاعر دوست آن است که گیرد دست دوست...من بگم بیان قهوه مونو عوض کنن.
میون حرفش رفتم و گفتم:
- نه ممنون.من باید برگردم خونه.
مهرزاد چیزی نگفت و با هم از کافی شاپ رفتیم بیرون.وقتی رسیدیم دم خونه گفتم:
-بازم معذرت می خوام که روزتون و خراب کردم و مرسی که به حرفام گوش دادین...خیلی سبک شدم.
-بابت تشکرت که باید بگم خواهش می کنم اما در مورد عذرخواهی.... اگر یه بار دیکه بگی معذرت می خوام میرم پیداشون می کنم بهشون می گم که دروغ گفتیاااا.دیگه خود دانی.
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم قبل از اینکه برم گفت:
-فقط یه چیزی...اشکاتو برای کسی که ارزششو نداره حروم نکن.
دستشو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد و گاز داد و رفت.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. دیشب بعد از مدتها یه خواب راحت کردم....مطمئنم که دلیلش فقط گرفتن حال مهری و کاوه بود...هنوزم قیافه ی پنچر مهری جلوی چشامه...
با یادآوری اتفاقای دیروز لبخندی زدم...مطمئنا این حس خوبی که دارم و مدیون مهرزادم که همراهیم کرد... تا عمر دارم کار دیروزش و فراموش نمی کنم.
از جام بلند شدم. باید زودتر حاضر میشدم...امروز خیلی کار داشتم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه و سلام بلندی کردم و بعد از بوسیدن صورت مامان و بابام نشستم سر میز.بابا گفت:
-سلام باباجون، مثل اینکه امروز حسابی سر حالی
-اهوم .
-مامان: دیروز بهت خوش گذشت؟
با این حرف مامان باز قیافه ی پری اومد جلوی چشمام و نتونستم جلوی خنده مو بگیرم. گفتم:
romangram.com | @romangraam