#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_64
باز دوباره زدم زیر گریه که گفت:
-دیگه قرار نشد گریه کنی.
فقط دلم می خواست حرف بزنم:
-کاوه رو که دیدی، پسر عممه...همبازیه دوران بچگیم بود.چون من برخلاف بقیه ی دخترای فامیل علاقه ایی به خاله بازی و بازیای دخترونه نداشتم بیشتر پیش پسرا بودم ولی چون بازیاشون زیادی خشن بود هر دفعه یه جای بدنم زخم میشد...خوب یادمه که کاوه همیشه هوام و داشت و تا جایی که می تونست خودشو سپر بلای من می کرد واسه ی همینم با هم خیلی خوب بودیم منم بیشتر از بقیه دوستش داشتم.تا اینکه خانواده ی عممم مجبور شدن به خاطر کار شوهر عمم برن امارات....تقریبا کاوه رو فراموش کرده بودم که برگشتن، اون موق تازه اول دبیرستان بودم...وقتی برای اولین بار دیدمش مثل همون موقع که بچه بودیم همه ش دور و بر من بود...همه گذاشتن به حساب دوران خوشی که تو بچگی داشتیم ولی نگاه های کاوه به من دیگه مثل قدیم نبود و اینو فقط من می فهمیدم....یه چیزی عوض شده بود که من متوجه ش نمی شدم...کاوه خیلی به من محبت می کرد و از کوچکترین موقعیتی استفاده می کرد تا من و ببینه...منم به حساب دوستی دوران بچگیمون باهاش گرم گرفتم...خانواده ی من با این موضوع مشکلی نداشتن اما عمم که زیاد از من خوشش نمی یومد از این صمیمت ناراضی بود و سکوتش فقط به خاطر مادربزرگم بود که منو خیلی دوست داشت...
با یاد آوری اون روزا لبخند تلخی زدم و ادامه دادم:
-تا اینکه بالاخره تو یکی از این بیرون رفتنا بهم گفت که دوستم داره...گفت که از بچگی حس خاصی بهم داشته و با دیدن دوباره فهمیده که چیزی جز عشق نبوده...حرفاشو باور کردم.چون صادقانه بود...وقتی درست فکر کردم دیدم منم دوسش دارم،مگه چند سالم بود؟؟؟این اولین تجربم بود...وقتی بهش گفتم که منم دوسش دارم انگار دنیا رو بهش داده بودن. می خواست به خانوادش بگه که زودتر همه چی رسمی بشه ولی من مخالفت کردم چون می دونستم عمم نمیذاره این اتفاق بیوفته.
به مهرزاد نگاه کردم که با دقت داشت به حرفام گوش میداد،وقتی دید دارم نگاش می کنم گفت:
-خب چی شد؟گفتین؟
-نه، راضیش کردم که فعلا به کسی چیزی نگه تا موقش ولی من به مامانم گفتم...دیگه تمام روز و شبم شده بود کاوه...به خاطر اون بود که رشته ی پزشکی رو خوندم...چون اون پزشکی می خوند و می خواست حتی تو محیط کارم با هم باشیم.خانواده ی من اول با این کارم مخالف بودن چون می دونستن که من عاشق هنرم ولی وقتی دیدن تصمیم و گرفتم دیگه چیزی نگفتن.کاوه هم تو درسا خیلی کمکم می کرد.با مهری توی دانشگاه آشنا شدم...بر خلاف علاقش و به اصرار خانوادش این رشته رو انتخاب کرده بود.دختر تنهایی بود و به خاطر اخلاق خاصش دوست زیادی نداشت...چون همکلاس بودیم با هم صمیمی تر شدیم...اون کاوه رو زیاد دیده بود چون بیشتر مواقع که کاوه میومد دنبالم اونم میرسوندیم...خوب می دونست که ما چقدر همو دوست داریم و همیشه آرزو می کرد که به هم برسیم....تو این مدت عمم هم که متوجه علاقه ی ما شده بود بیکار نشست و سعی کرد به هر دلیلی ما رو از هم جدا کنه ولی وقتی کاوه تهدید کرد که اگر از من جداش کنن از پیششون میره کوتاه اومد و بالاخره رضایت داد...دیگه تمام فامیل و دوست و آشنا می دونستن ما مال همدیگه اییم...به خاطر دوستیه طولانیمون تصمیم گرفتیم بی خیال نامزدی بشیم و قرار بود مراسم ازدواج بگیریم...دو ماهی تا مراسم خواستگاری مونده بود، یه شب که مهری خونمون بود بهم گفت که کاوه رو اذیت کنم اول زیر بار نرفتم ولی انقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم
با نگاه به فنجون قهوم که یخ کرده بود گفتم:
-مهری ازم خواست تا به کاوه sms بدم و بگم همه چی بین ما تموم شده تا ببینم چی کار می کنه...من احمقم این کارو کردم ولی می دونی چی شد؟
مهرزاد ساکت بود.پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-اون هیچ جوابی نداد و بعد دو ماهم کارت عروسیشون و برام آوردن....خیلی مسخره ست نه؟؟؟به هر کی بگم باور نمی کنه.همه ش به خودم می گم شاید تمام اون نگاها و ابراز علاقه ها دروغ بود...اون حتی نیومد ببینه واسه ی چی این کارو کردم....شده بودم مضحکه ی فامیل...بعد از اون اتفاق بر خلاف اصرار پدر و مادرم تو هیچ مهمونی ایی شرکت نمی کنم...
ساکت شدم مهرزاد رفته بود تو فکر.بعد از چند دقیقه گفت:
-تو چرا این کار و کردی؟
-چون به عشق اعتقاد داشتم و به معشوقم اعتماد.
-تو اشتباه کردی ولی اونم مقصر بوده که دنبال قضیه رو نگرفته.هنوزم دوستش داری؟
romangram.com | @romangraam