#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_63
بهش نگاه کردم.دوست داشتم با یه نفر حرف بزنم.با سر آره ایی گفتم.لبخندی زد و گفت:
-من یه کافی شاپ خوب می شناسم...بریم اونجا؟
دوباره با سر موافقتم و اعلام کردم.مهرزاد ماشین و به حرکت در آورد.تا برسیم اتقدر گریه کردم که فکر کنم شب سر درد بگیرم.با ایستادن ماشین بهش نگاه کردم...تا من و دید بلند زد زیر خنده.وقتی نگاه متعجب منو دید در حالی که سعی می کرد خنده شو جمع کنه گفت:
-معذرت می خوام ولی بهتره قبل از پیاده شده یه نگاه تو آینه بندازی
تو آینه نگاه کردم...از دیدن قیافم خنده م گرفت...تمام ریملم پخش شده بود...وقتی پاکشون کردم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو کافی شاپ.تقریبا تمام صندلی ها پر بود،پسر جوونی که انگار مهرزاد و می شناخت اومد سمتمون بعد از سلام و علیک با مهرزاد گفت:
-کم پیدایی؟؟؟
-مهرزاد:باور کن سرم خیلی شلوغه، بالا خلوته؟
با این حرفش به بالا نگاه کردم. تازه متوجه پله هایی شدم که گوشه ی کافی شاپ بود...پسر گفت:
-آره کسی بالا نیست.
و رو به من گفت:خیلی خوش اومدین.
تشکر کردم و همراهش رفتم طبقه ی بالا، وقتی نشستیم پسر دیگه ایی اومد و پرسید:چی میل دارین؟
مهرزاد منتظر به من نگاه کرد، گفتم:من چیزی نمی خورم.
ولی اون بدون توجه به من قهوه و کیک سفارش داد و وقتی پسر رفت، گفت:به نظر من آدم حتی اگر خیلی ناراحتم باشه نباید به شکمش ظلم کنه.
-بابت حرفی که...تو نمایشگاه زدم معذرت می خوام...اصلا نفهمیدم چطور اون حرفو زدم...
-اشکالی نداره، به خاطر همین داشتی کل راهو گریه می کردی؟
-ممنونم که ضایم نکردین
لبخندی زد.سفارش مون و آوردن.مهرزاد گفت:خیلی گریه کردی یه ذره کیک بخور جون بگیری.
romangram.com | @romangraam